توی یک چشم بههمزدن...همهچیز نابود میشه.
همهچیز به اندازهی فقط چرخوندن سرم طول کشید و بعد درست مثل همون سالها...
همهی چیزی که من میخواستم یه زندگی آروم کنار تو بود...
و داشتم بهش میرسیدم... ولی اونا ازم گرفتنش.***
از اون آدمها و رقصیدنهای مسخرهشون فاصله گرفته بود و توی سکوتی که فقط ردی از سر و صدای جمعیت رو به گوشش میرسوند، قدم میزد و فکر میکرد.
یا درواقع سعی میکرد خودش رو آروم کنه!اطراف یکی از عمارتهای نیمه تخریب شده، که یکی از سرهنگهای بالا دست هوسوک برای مراسم در اختیارش گذاشته بود، قدم میزد و اخم شدیدی بین ابروهاش بود.
از جیب کتش سیگاری که از جعبه سیگار آهنی تهیونگ برداشته بود رو درآورد، بهش نگاهی انداخت و برای گذاشتنش بین لبهاش تردید کرد.'تو به این پناه میبری... پس بذار منم به همین که جای منو برات پر کرده پناه ببرم.'
ولی قبل از اینکه سیگار رو بین لبهاش بذاره، از دستش کشیده شد و توی مشت مردی که حالا پشتسرش ایستاده بود له شد.
جونگکوک با دیدن تهیونگ، نگاهش دوباره رنگ عصبانیت گرفت."هنوزم به استفاده کردن از دخانیات من علاقه داری؟"
جونگکوک جوابی نداد و با گرفتن نگاهش روش رو از اون مرد برگردوند و شاکی بودنش رو توی تند قدم برداشتن سعی داشت نشون بده.
تهیونگ پوزخند زد و پشتسرش راه افتاد."یه جنتلمن مراسم عروسی دوستهاش رو اینجوری ترک نمیکنه!"
جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ برگشت توی صورتش ولی تهیونگ قدمهاش رو متوقف نکرد و اونقدر قدم برداشت که حالا به اندازهی یک انگشت بین صورتهاشون فاصله بود!
جونگکوک هنوز هم عصبی نفس میکشید."داری صبر منو امتحان میکنی؟"
"گفتم که دارم کمک میک..."
جونگکوک قبل از اینکه فرمانده بتونه حرفش رو تموم کنه، توی صورتش داد زد:
"منم گفتم نکن!"
تهیونگ با چشمهای گرد و متعجب به صورت عصبی اون پسر خیره شد.
"گفتم...کمکت رو...نمیخوام!"
جونگکوک صداش رو پایینتر آورد ولی هنوز هم میلرزید.
ولی فرمانده واقعا نمیخواست عصبانیش کنه!"جونگکوک ما باید نقشی که پدرش میخواد رو بازی کنیم وگرنه نمیتونیم بفهمیم دنبال چیان!"
اون پسر ولی انگار فقط دست مردش رو دور کمر اون دختر میدید و آتیش میگرفت و این آتیش با هر جملهی مرد شعلهورتر میشد!
یقهی کت مرد رو گرفت و توی صورتش با چشمهایی که برعکسِ واکنشهاش، پر از ترس و اضطراب بود غرید:
ESTÁS LEYENDO
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭 𝐒.𝟐
Fanfic[مــدار 38 درجــه، فصـل دوم] یک عاشقانهی پر از درد... یک عاشقانهی پر از خون و خاطره... لابهلای خرابههای شهر به دنبال تیکه پارههای اون عشق میگشتن و هیچ چیز به جز خون و درد پیدا نمیشد. جنگ تموم شده بود پس چرا اونها هنوز میجنگن؟! باید به دنب...