PART 1

194 20 0
                                    

رو تختش نشسته و بی حس به دیوار خیره شده بود مثل همیشه، مثل این سه سال امروز آخر هفته بود حتما مامانش و برادرش میومد دوباره دیدنش و بعدش دوباره در هارو قفل میکرد تا جایی نتونه بره، چون امگا بود یک ننگ بود به خانوادش.
مگه فقط اون امگا بود؟
پس چرا هیچ کس مثل اون زندانی نمیشد؟
چرا همه ازادانه گشت و گذار می کردند؟
از وقتی یادش میومد همیشه زندانی بود اما نه به اندازه الان حداقل اجازه داشت به مدرسه بره اما سه سال قبل همه چی تغییر کرد زندگیش سیاه شد چرا؟. چون امگا بود .

فلش بک سه سال قبل

از مدرسه به عمارت پدرش میرفت خیلی خسته بود، میخواست زودتر به اون عمارت برسه ، هر چند اون عمارت مثل عمارتی نبود که آرامش داشته باشه ، قطعا جهنم بود اما چاره یی نداشت،
جایی رو که خانوادش بخاطر امگا بودنش پسر خدمتکار معرفی میکردن به همه، اون خونه بود؟
جایی که هیچ وقت نتونستن همون چیزی که هست قبولش کنن.
  

سعی کرد فکر های تکراریش رو کنار بزاره، نزدیک عمارت رسید چون کسی بهشون شک نکنه که این پسر بزرگترین تاجر کره جئون دویونه، اجازه نداشت ماشین ببره یا با راننده بره،
داخل عمارت شد  مامانش رو دید که با چند نفر نشسته و حرف میزنه بی توجه بهشون خواست بره اتاقش که مامانش صداش زد

- جونگ کوک؟

میخواست این صدای نفرت انگیزش رو خفه کنه دوباره برگشت طرف مامانش ،
+بله؟

مامانش مثل همیشه با بی حسی بهش خیره شده بود و لحن نفرت انگیزش گفت :
- بیا اینجا باید در مورد یه چیزی صحبت کنیم
این حرف مامانش دلشوره یی بدی در دلش انداخت چون مامانش هیچ وقت حتی نمیخواست باهاش در یه میز غذا بخوره الان میخواست باهاش حرف بزنه؟
با قدم های مشخص بود تردید داره روی مبل خالی روبروی مامانش و چند غربیه یی نشست .

- این چا جیهونه و اینها هم برادراش هستند ازونجایی که 18 سالت شده میخوام باهاش   ازدواج کنی.
با هر کلمه که مامانش میگفت دستاش سردتر میشد ،  نمیخواست ، نه نه اصلا نمیخواست با کسی که جفتش نیست ازدواج کنه اون فقط جفت اصلیش رو میخواست ، صدا های اطرافش براش نا مفهوم شده بود سرش رو تند تند تکون داد

+ن-نه من نمیخوام، من نمیخوام ازدواج کنم

مامانش با عصبانیت بهش خیره شد
- من بهت حق انتخاب ندادم گفتم باید ازدواج کنی،
با عصبانیت که اولین بار بود رو میکرد گفت
+من هم گفتم نمیخوام

مامانش بازوش رو گرفت و رو به اون چهار پسر گفت
- من راضیش میکنم نگران نباشید
بعد بازوی جونگ کوک رو کشید و بردش طرف اتاقش ،
وقتی به اتاق رسید درو قفل کرد و سیلی محکمی به روی کوک اعصبانی زد
- اینقدر جرعت میکنی که رو حرف من حرف بزنی حرومزاده لعنتی.

کوک که از رایحه تند مامانش سرگیجه گرفته بود
+ من نمیخوام ازدواج کنم
مامانش سیلی دیگری به صورتش زد

-  اینقدر حرف نزن، صدات حالمو به هم میزنه
کوک که حالا کم کم بغض کرده بود با صدای گرفته که نشون دهنده بغضش بود
+ من نمیخوام ازدواج کنم من فقط میخوام با جفت حقیقیم ازدواج کنم

مامانش هیستریک خندید

-  اینقدر حال بهم زنی که فکر نکنم جفت حقیقیت هم بخوادت .
بدون این که حال جونگ کوک رو ببینه با نفرت تمام حرفاشو زد
یکباره نیشخندی زد ،
- به یک شرط این ازدواج رو فسخ میکنم.

......

من این فیک رو نوشته بودم ولی پاکش کردم...

الان دوباره آپش میکنم امیدوارم بخونین...

و حمایت کنین.. 🎀

نت های شبانه Where stories live. Discover now