جونگکوک روبهروی مهمونها نشسته بود، قلبش به شدت میکوبید و دستاش به وضوح میلرزید. اون حس سنگینی که توی دلش بود، حالا بیشتر از هر زمانی بهش فشار میآورد. اونوو که کنارش نشسته بود، آروم دستش رو گرفت. نگاهش رو به جونگکوک دوخت و با چشماش سعی کرد بهش بفهمونه که نگران نباشه.
اونوو زیر لب بهش گفت: "همهچیز درست میشه."
اما جونگکوک میدونست که این حرفا فقط برای آروم کردنش بود. هیچ چیز درست نمیشد. همه چی داشت بدتر میشد..
روبهروی مهمونهایی که درباره سرنوشتش تصمیم میگرفتن، نشسته بود و احساس میکرد که تمام کنترل از دستش رفته. صدای صحبتها توی گوشش میپیچید، ولی اون چیزی نمیشنید. فقط حس میکرد که اینجا جاش نیست.نگاهی به مادرش انداخت که با لبخند بزرگی ، سعی داشت همه چیز رو تحت کنترل نگه داره. برای مامانش این ازدواج مهم بود، اما برای خودش؟ انگار کسی به خواستههای اون اهمیتی نمیداد.
اونوو آرومتر دستش رو فشار داد تا کمی از اضطرابش کم کنه، اما این کافی نبود.
جونگکوک آروم چشماش رو بست و سعی کرد به تهیونگ فکر کنه. فقط فکر به تهیونگ بود که میتونست یه ذره آرومش کنه، ولی حتی این فکر هم با واقعیت تلخی که روبروش بود، جنگ داشت.
مامان اونوو: بچه هامون تو این چند وقت باهم صمیمی شدن و شناخت کافی دارن تا بخوان ازدواج کنن... من و مامان جونگکوک تصمیم گرفتیم هفته آینده مراسم ازدواج رو برگزار کنیم....
قلب جونگکوک برای لحظهای از تپش افتاد. هفته آینده؟ اینقدر زود؟ نفسش بند اومده بود. احساس میکرد توی تله افتاده، جایی که هیچ راه فراری نداره. حتی فکر کردن به تهیونگ هم نمیتونست اون سنگینیای که روی شونههاش حس میکرد رو کم کنه. دنیا داشت دور سرش میچرخید.
اونوو که لرزش دست جونگکوک رو دید، کمی به سمتش خم شد و زیر لب گفت: "آروم باش.جونگکوک."
ولی جونگکوک نمیتونست آروم باشه. فکر این که فقط یه هفته تا ازدواجی که نمیخواست فاصله داره، مثل کابوسی بود که هر لحظه عمیقتر و وحشتناکتر میشد. نگاهش به سمت مادرش چرخید، که با اون لبخند پر غرور مشغول صحبت با خانواده اونوو بود. هیچکس حتی بهش نگاه نمیکرد. همه چیز از پیش تعیین شده بود، انگار نظرش هیچ اهمیتی نداشت.فکر میکرد قبل این که ازدواج برگزار شه این بازی رو تموم میکنن اما همه چی داشت بدتر میشد...
جونگکوک به سختی نفس میکشید. ذهنش پر از فکرهای جورواجور بود، ولی هیچکدوم راه حلی نداشت. "چطور میتونم خودمو از این وضعیت نجات بدم؟ تهیونگ... تهیونگم کجاست؟"
مامانش ادامه داد:
-بله، ما تصمیم گرفتیم که هفته آینده، توی همون عمارت خانوادهمون، مراسم رو برگزار کنیم. یه مراسم ساده..
YOU ARE READING
نت های شبانه
Romanceجونگکوک که بخاطر امگا بودنش خانوادش تو یکی از واحد های آپارتمان زندانیش میکنند.. تهیونگ همسایه جونگکوک که از قضا جفتش هم هست... فقط رایحه جفتش رو حس میکنه و بخاطر تلخ بودن رایحه جفتش هر شب براش ویلون مینوازه تا جفتش کمی هم که شده اروم شه... کاپل:...