خدافظی ای کردم و به سمت خونه رو افتادم دیروز و امروز بهترین روز بود جوری که بغلم کرده بود و نازم رو میکشید خود به خود لبخندی زدم و سوال ماشین شدم و به سمت خونه رفتم
༶•┈┈⛧┈♛♛┈⛧┈┈•༶
فردا صبح:
از جام بلند شدم و سمت مستر رفتم دست و صورتم رو شستم از پله پایین رفتم که با مامانم مواجه شد با حالت سوالی به مامانم خیره شدم که نگام به بابام خورد قضیه چیه چرا چرا؟؟؟؟؟؟ اومدن اینجا
خانم هوانگ : هیون ساکت رو جمع کن
+منظورت چیه
آقای هوانگ : واقعا واسه خودم متاسفم همچین بچه ی لجنی دارم
+بابا تو ک...
آقای هوانگ:خفه شو میریم آمریکا
+لطفا حداقل واسه چی
اقای هوانگ از جاش بلند شد و به سمت هیونجین قدم برداشت کشیده ای به گونه اش زد و روی صورتش تف انداخت
اقای هوانگ: واسه چی؟؟؟ خودت گه کاریت رو نمیدونی ؟؟؟؟؟
اقای هوانگ با دیدن نگاه سوالی پسرش بیشتر ازش متنفر شد و اروم غرید
اقای هوانگ: من لعنتی چرا باید انقدر گه شانس باشم که بچم یه ادم همجنسگرا باشه
شک هیونجین به یقین پیوست و به لنا نگاه کرد لنا لبخندی زد و گوشیش رو روی هوا تکون داد
به سختی بغضم رو قورت دادم باورم نمیشد بخاطر یه حواس پرتی من باعث شدم این اتفاق بی افته روی زمین نشستم دیگه هیچی اهمیت نداشت من دیگه نمی تونم جوجمو بغل کنم به صدا زدن های پدری مه نقش پدر نداشت اهمیت ندادم دست هام رو توی موهام فرو بردم و شروع کردم به کشیدن موهام و اروم اشک میریختم مهم نبود غرورم میشکست مهم نبود باعث میشد رقت انگیز جلوه بشم تنها چیزی واسم مهم بود فلیکس بود اون به غیر از من کی رو داره؟؟؟؟ پدر و مادری وجود نداره و اون تنها میشه دستی روی شونم نشست اروم سرمو بالا بردم و به کسی که نقش مادرم رو داشت خیره شدم
خانم هوانگ: جک لطفا بزار واسه اخرین بار اون پسر رو ببینه
الان درست شنیده بود یعنی الان مادرش واسش دل سوزونده بود لبخند تلخی زدم و سرمو انداختم پایین
یونا با دیدن حالت متعجب جک به پسرش که بیش از حد شکسته شده بود نگاه کرد شاید به دنیا اوردن هیونجین فقط نقشه بود ولی اون جگر گوشه اش بود از گوشت و خونش بود قبل از اینه جک حرفی بزنه رو به هیونجین گفت
خانم هوانگ : همین الان میریم خونه اون پسر بعد از جمع کردن وسایل هات و برای اخرین بار ازش خدافظی کن
خانوم هوانگ بلند شد و موقع رفتن بلند گفت
خانم هوانگ: 1 ساعت دیگه میریم دیدن اون پسر پس وسایلت رو جمع کن
هیونجین به ناچار بلند شد و با نفرت به لنا نگاه کرد حیف دستش بند بود وگرنه جوری اون دختر رو میزد که دیگه جرئت نزدیک شدن بهش هم نداشته باشه از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد هنوز رایحه عطر فلیکس توی این اتاق بود به پشت در تکیه داد و اروم سر خورد یاد تمام حرف های دیشب جوجه اش شد بعد 5 دقیقه گریه از جاش بلند شد الان وقتش نبود باید کارش رو شروع میکرد درش رو قفل کرد و به سمت یکی از کشو ها رفت با کلید قفلش رو باز کرد و دفتری رو برداشت از لای اون سیم کارتی رو برداشت دفتر رو سر جای خودش گذاشت و در رو قفل کرد به سمت کمد رفت و جبعه ای رو دراورد گوشی ای که قبلا واسه موارد نیاز خریده بود رو توی جیبش گذاشت و چمدونش رو برداشت قرار نبود این خونه رو به نام لیکس بزنه چون وقتی نبود ولی برنامه هایی تو سرش پدیدار شد لباس ها و وسایلی که به نظرش نیاز نداشت ولی مجبور بود بزاره رو گذاشت لبخند غمگینی زد و لپتاپش رو روشن کرد فلش ای رو برداشت و تمام خاطراتی که با جوجه اش بود رو توی فلش ریخت لبخند غمگینی زد و فایل لپتاپ رو پاک کرد
همه وسایلش رو از فلیکس و خودش پاک سازی کرد
✧༺♥༻✧✧༺♥༻✧✧༺♥༻✧
ننه دلم کباب شد
YOU ARE READING
City Of Stars
ParanormalA voice that say's, I'll be here یه صدا که میگه من اینجام And you'll be alright و تو هم حالت خوب خواهد بود I don't care if I know Just where I will go مهم نیست که بدونم کجا میخوام برم 'Cause all that I need is this crazy feeling چون تنها چیزی که نیا...