p.05

84 19 10
                                    

هنوز توی شوک بود . مدتی از وقتی که اون دکتر پارک رفته بود
میگذشت و هنوز توی همون حالتی که بود مونده بود.
درد شکمش با کمک داروهایی که داده بودن از بین رفته بود.
به سقف سفید بیمارستان خیره شده بود. بوهای عجیبی میومد و این
حالش رو بدتر میکرد.
صداهای دستگاه ها و رفت و آمد مردم بیرون از اتاق، همه ی اونا
روی مخش بودن.
×یونگی؟
...+
×چیزی میخوای؟
...+
×دکتر گفته باید چیزای مقوی بخوری و از استرس دور باشی ...
وگرنه بچه میمیره
+خب بمیره... منم تصمیم ندارم نگهش دارم
منیجر به یکهیو سرش رو سمت پسری که با بیخیالی به سقف زل
زده بود برگردوند.
×دیوونه شدی؟ اون بچه بمیره میندازنت زندان... جریمت میکنن
رسانه ها خبردار میشن... میخوای چیزی که براش اینهمه زحمت
کشیدی بخاطر یه سقط ازبین بره؟
+من نمیتونم نگهش دارم... اگه بدنیا بیاد... هربار که بهش نکاه
میکنم .. یاد اون مرد میوفتم
×مشکلی نیست با این قضیه کنار میایم... به کسی نمیگیم که تو
بارداری ولی اگه تو سقطش کنی... همه چی خراب میشه و دیکه راه
بازگشتی نمیمونه... میدونی که دولت چقدر سر قضیه ی افزایش
جمعیت حساسن... باهاشون نباید در بیوفتیم میفهمی؟ اونقدر قدرت
نداری که بخوای باهاشون دربیوفتی
+نمیتونم بدنیا بیارمش
×بحث کردن فایده ای نداره... فردا دوباره میبرمت پیش تراپیستت...
همه چیو بهش میگم و اون کمکت میکنه... بیا تا اون موقع استراحت
کنیم باشه؟
پسر سر تکون داد.
بعد از گذشت تقریبا چهل و پنج دقیقه اونها از بیمارستان مرخص
شده بودن.
میدونست که فردا قراره سر تیتیر روزنامه ها و اخبار بشه و همه
درمورد اینکه اون توی بیمارستان چیکار میکنه کنجکاو میشن، ولی
مهم نبود.
توی راه به هیچ چیزی نمیتونست فکر کنه جز اینکه یه زندگی
درونش درحال جریان بود و اون حتی نمیخواستش.
داشت به دنبال راه حلی میگشت تا از شر اون موجود مزاحمی که
اون براش به جای گذاشته بود رو از بین ببره.
چی میشد اگه فقط دوسش میداشت ؟
نه نه نه نمیشد، کی عاشق عذابش میشه؟
سرش رو به شیشه ی سرد ماشین تک ی ه داد و چشمهاش رو بست.
شاید اگه میخوابید حالش بهتر میشد و اون بچه هم میرفت.
بهش گفت بچه؟ آره هرچی باشه بچه بود، بچه ی ناخواسته...
به خونش رسیده بود و بعد از دراورن لباس هاش و پوشیدن لباس های
خونگیش توی تخت نرم و گرمش فرو رفت . یاد یکی از حرفهاش
افتاد.
" +من با تختم توی رابطم"
چرا االن این به یادش اومد؟
چرا داشت بعد اینهمه مدت یاد اون مرد رو میکرد؟
"_بدنت خیلی خوشگله یونگی... دلم میخواد بپرستمش"
نه نه نه. اگه میخواست بپرسته پس چرا بهش تجاوز کرد؟
چرا تحقیرش میکرد و توهینای سنگینی بهش میکرد؟
شاید با یه روانی رابطه داشت؟
+خیلی سخته... تو چرا اومدی تو زندگیم؟ االن باید چیکار کنم؟
داشت نا نطفه ی توش شکمش صحبت میکرد. چقدر عجیب بود.
منیجرش بعد از پیاده کردن پسر جلوی آپارتمانش، رفت. حاال دوباره
غمی بهش هجوم آورده بود که فقط میخواست تا ابد بخوابه و بیدار
نشه.
احساسات مختلفی درونش در جریان بود. غم، خشم، سر افکندگی ...
چطوری میتونست این احساسات مختاف رو خالی کنه؟
ناخوداگاه از روی تخت نرمش بلند شد و سمت در خروجی رفت.
برای لحظه ای یادش رفته بود که یه فرد مشهوره، یادش رفته بود
مردم اونو میشناختن، یادش رفته بود که لباسهاش مناسب بیرون
رفتن نبودن.
از آپارتمانش خارج شد و با همون دمپایی های پشمی طرح گربش،
توی خیابون و اون هوای سرد راه میرفت.
مردم بهش خیره شده بودن و گاهی عده ای هم دنبالش آروم راه
میوفتادن. آدم های روبه روش از سر راهش کنار میرفتن و در گوش
هم چیزهایی پچ پچ میکردن.
نمیدونست چقدر راه رفته، حتی نمیتونست سرمای هوای اطرافش رو
حس کنه.
توی حال خودش نبود و اینو هر کسی که میدیدش میفهمید.
آروم و سالنه سالنه سمت جایی نامعلوم میرفت.
از حرکت ایستاد و به جایی که رودخونه، آب جریان داشت نگاه
کرد.
چقدر آروم بود. این آرامش انگار داشت دوباره اونو دعوت به
خواب میکرد.
+آرومه...
زمزمه ی آرومی کرد. کمی جلو تر رفت و اون میله های سردتر از
هوا رو گرفت. واقعا آروم بود .
در کسری از ثانیه با یک تصمیمی یهویی از نرده ها باال رفت و
خودش رو به اون آرامش رسوند.
جوری که مردمی که بهش نگاه میکردن تو شوک فرو رفته بودن.
فقط یکی، یک پسر جوون با موهای بلوند و حالت داده شده که مت
چرمی به تن داشت سریع عمل مرد و از بین جمعیت خودش رو
بیرون کشید و با دراوردن کت چرمیش توی آب پرید، بخاطر اینکه
اون پسر رو نجات بده.
توی آب پرید و با اینکه هوا کمی به تاریکی میزد و توی آب
نمیتونست درست ببینه، به هر جایی چنگ میزد تا شاید اون پسر رو
بگیره و به باال بیاره.
و باالخره، پیژامه ی سفید رنگ پسر رو توی مشتش گرفت و تا
فهمیدن اینکه اونه، بغلش کرد و به باالی آب کشید تا نفس بکشه.
_هاه.. صدامو میشنوی؟
به محض رسیدن به باالی آب از پسر پرسید.
_یونگی شی؟ میشنوی صدامو؟
...+آ...آره
با جوابی که پسر توی بغلش بهش داد نفس راحتی کشید و سمت
خشکی شنا کرد.
_خوبی؟ ...
+آره... ممنونم
_چرا اونکارو کردی دیوونه؟ مگه.. مگه به طرفدارات فکر
نمیکنی؟ به خانوادت چی؟ کسی که برات مهم باشه؟
+من.. من... نفهمیدم چیشد؟ من... نمیدونم
پسر غریبه عصبانی بود و عصبانیتش رو سر کسی خالی کرده بود
که همه میدونستن چقدر آسیب دیده. شاید هم بخاطر همون آسیب
داشت خودشو میکشت
_معذرت میخوام... نمیخواستم سرت داد بزنم... من فقط ترسیدم
بالیی سر خودت بیاری
هوا سرد بود و آب هم سرد تر...
وقتی از جاشون بلند شدن، دوستای اون مرد سر رسیدن.
×جیمیین... جیمین یهویی پریدی تو آب... عاو
دوستای اون پسر وقتی یونگی رو لرزون توی بغل اون آلفایی که
چند ثانیه پیش جیمین صداش کرده بودن دیدن، ساکت شدن.
پس اون پسر خودش رو بخاطر مین یونگی پرت کرد توی آب.
÷ جیمین.. یونگی رو نجات دادی؟
_اینجوریه انگاری

OXYMORONWhere stories live. Discover now