P.06

30 10 6
                                    

به کمک مردی که به تازگی فهمیده بود اسمش جیمینه، به خونه
آورده شد.
جیمین از زیر بغلش گرفته بود و به اون توی راه رفتن کمک
میکرد.
یکی از دوستای اون مرد، هودیش رو بهش داده بود ولی بخاطر
خیس بودن لباس های توی تنش، اون هودی هم حاال خیس شده بود.
امگا روی کاناپه نشست و سرش رو به پشت تکیه داد. چشماش
التماس خواب رو میکردن و مغز شلوغش التماس بیداری های
طوالنی...
_یونگی... شی... چیزی الزم ندارین؟
+چند دقیقه پیش که منو از آب آورده بودی بیرون در این حد رسمی
حرف نمیزدی
آلفا کالفه شده بود و این از دستی که همش به سرش میکشید معلوم
بود.
_فک کنم باید به منیجرت خبر بدم که بیاد اینجا و مراقبت باشه
+من به مراقبت کسی احتیاج ندارم... لازم نیست نگران من بشی اگه
میخوای بری برو... ممنونم بابت اینکه خودتو توی دردسر انداختی

_آره دیدیم که اصال به مراقبت احتیاج نداری... اینبار اگه تنها
بمونی میخوای خودتو از کجا بندازی ها؟
+اون فقط یه اتفاق بود..
_اصال هم یه اتفاق نبود تو حالت خوب نبود خودت با پاهای خودت
رفتی سمت پل و خودتو انداختی پایین...
+بزرگش نکن...
_همینجا میمونم تا منیجرت بیاد
+بمون... بمون تا اون گیس بلندت بریزه... بعدش نگی تقصیر تو
بودا
چشماش رو توی همون حالت بست و به مغزش استراحتی داد البته
اگه میتونست استراحتی بکنه.
خودش هم نمیدونست که چرا...
چرا به سمت رود هان رفته بود و چرا خودش رو پرت کرده بود
پایین...
قبل تو آب افتادنش به این فکر میکرد که حس سبکی یعنی چی؟
اینکه بعضی وقتا مردم درمورد اون حس سبکی داشتن حرف میزدن
واقعا چه حسی داشت؟
خودش رو توی آب پرت کرد و بعدش...

هنوز توی فکر و خیاالت خودش غرق بود که صدایی از سمت در
شنیده شد.
انگار مردی که که پشت در بود داشت با قدرت زیادی به در
میکوبید.
×یونگی اونجایی؟ یونگی درو باز کن خواهش میکنم اینو باز کن
بزار بیام تو
جیمین زودتر از اون جنبید و در رو به روی اون مردی که پشت در
بود باز کرد.
تعجبی که از دیدن یه آلفای غریبه کرده بود، باعث از یاد رفتن تمام
دالیل و حرفهایی شد که اونو به اون مکان کشونده بود.
×تو کی هستی؟
_من پارک جیمینم... اونو... من نجات دادم
پسر رو کنار زد و سمت امگای آروم گرفته رفت و نگاهش کر د.
چشماش همچنان بسته بود، شاید چون هدفش فرار از دست مرد بود.
×مین یونگی... بلند شو...
+نمیخوام
×خفه شو پسره ی احمق ... بلند شو... باید بریم پیش دکتر زنان
+ من اونجا نمیرم
×خفه شو مین... میدونی اگه بالیی سر اون جنین بیاد چه بالیی
سرت میارن؟ ها؟ خبر داری؟ مجوز نشر موسیقیتو باطل میکنن...
دیگه نمیزارن آهنگ بسازی... کنار اون... به غیر از ضرری که به
شرکت وارد میشه باید یه عالمه جریمه ی نقدی هم بدی... حاال عین
آدم سالم پاشو و بیا بریم پیش دکتر... این خبر حتما به کوش همه ی
مردم رسیده... با ی د سالمتشون تایید بشه پاشو
جیمین حتی به گوشاشم نمیتونست اعتماد کنه اون مرد گفت جنین ؟
مین یونگی باردار بود؟
حاال نمیتونست بهتر اون پسر رو درک کنه، که چرا میخواست
خودش رو به کشتن بده.
از دست امگا گرفت و اونو بلندش کرد. هنوز از لباس هاش کمی آب
میچکید.
×برو تو اتاقت... لباساتو عوضش کن... بعد بریم
یونگی سالنه سالنه به سمت اتاقش رفت و مشغول کاری شد که بهش
س پرده شده بود
_کمکی از من برمیاد... آقای..؟
×کیم
_آقای کیم
×االن نه... ولی شاید بعد ها به کمکت احتیاج پیدا کنم ... شمارتو بهم
بده... و اینکه ممنونم که نجاتش دادی... اون داره روزای سختی رو میگذرونه و حواسش به خودش نیست... تا حاال اینقدر اونو بی
اهمیت به خودش ندیده بودم... بخاطر اون بیشرف... یونگی دیگه
اون آدم سابق نشده
_میفهمم ... خیلیا هستن که قربانی همچین اعمالی میشن... و
متاسفانه همیشه این امگاها هستن که مقصرن... چون آلفاها که کاری
نمیکنن امگاها التماس میکنن... منطق مردم و دولت اینه... قربانی
همیشه مقصره
توی کلماتش طعنه و عصبانیت موج میزد. مرد بزرگتر فقط سر
تکون میداد و تاییدشون میکرد.
×فقط ازت یه چیزی میخوان جیمین شی... کسی از این قضیه
خبردار نشه لطفا
پسر سر تکون داد و باشه ای گفت
لعنتها که پ شت ا و ن عوضی نبود ...
بعد از اومدن یونگی سوار ماشین شدن و به سمت مطب دکتر رفتن. دکتر
خودش، پارک توی اون ساعت نبود پس مجبور به این بودن که به سراغ دکتر
دیگهای برن و از اون کمک بخوان و بگن که اون و بچه رو معاینه بکنه.
صد در صد منیجرش به اون دکتر جدید میگفت که این اطالعات نباید به جایی
درز پیدا کنه، وکرنه توی دردسر میوفتاد
از ماشین پیاده شدن و سمت مطبی که احتمال باز بودنش و قبول کزدن مریض
اورژانسی و فوری رو قبول میکردن رفتن.
از بین تمام افراد حاضر در اونجا گذشتن و به اتاق دکتر رسیدن.
×سالم خانم دکتر، ببخشید ما این موقع مزاحم شدیم... ولی یه موقعیت خیلی
فوری پیش اومده باید... باید...
÷بله اشکال نداره درک میکنم بفرمایین دراز بکشید
×خانم دکتر لطفا... بگین که حال جنین خوبه... سالمتیشو تایید کنین
÷لطفا آروم باشین... بعد معاینه بهتون میگم که حال جنین خوبه یا نه
مرد تند تند سر تکون داد و عرق تشکیل شده روی پیشونیشو با آرنجش پاک
کرد.
دکتر کار خودش رو شروع کرده بود.
کمی از لباس امگا رو باال داد و با ژل سطح دستگاه رو خیس و لزج کرد.
وقتی اون سری با پوست گرم یونگی تماس پیدا کرد، پسر کوچیکتر
از سرمای اون هیسی کشید .
کمی توی سکوت گذشت و دکتر همچنان به مانیتور رو به روش خیره بود
÷نگران چیزی نباشین، حال بچه خوبه... فقط ترسیده... باید مراقب
خودتون باشین و از استرس دور بمونین... از کارهایی که هیجان
دارن دور بمونین و توی طول مدت بارداری، فقط استراحت کنین
×عااه... خدارو شکر ممنون خانم دکتر... فقط یه چیز دیگه...
دکتر سمت مرد برگشت.
÷بفرمایین
×هیچ کس نباید خبردار شه که یونگی بارداره... اگه این خبر به
رسانه ها برسه که یونگی بخاطر بارداری اومده بود مطب شما... من
اینو از چشم شما میبینم و شرکت... ازتون شکایت میکنه
+کیم... سختش نکن... این اصرار یه بیماره مگه نه دکتر؟
÷عام... بله.. درسته... نگران نباشین من به کسی چیزی نمیگم
×خوبه
بلند شد و با دستمال کاغذی هایی که اون دکتر بهش داد شکمشو تمیز
کرد ودکمه ی شلوارش رو بست و شومیز چهارخونه شو پایین کشید.
سرش پایین بود و شاید کمی هم از خودش شرم داشت.
اون که طعم ترد شدن و بی کسی رو چشیده بود، چرا میخواست
خودش اون رو بکشه؟
شاید فکر میکرد اگه میمرد بهتر از این بود که بچه ای رو بزرگ کنه
والدش هیچی از بچگی نمیدونه...
شاید هم بخاطر اون مرد بود
هرچی نباشه این بچه نیمی از اون مرد رو داشت...
+باید خودمو جمع و جور کنم... تقصیر بچه نیست که پدرش یه
متجاوزه... تقصیر منم نیست... کسی که نباید اون کارو میکرد
کرد... فقط باید مواظب بعد این باشم
×یکم برای گفتن این حرف دیره... ولی از این به بعدشو گند نزن
لطفا... فقط روی خوب شدنت تمرکز کن... روی حالت... روی
بچت... درسته این چیزی نبود که میخواستی... ولی کاریه که شده و
شرایط سقط هم نداری... باید باهاش کنار بیای
+آره میدونم...
بلند شدن و از اون مطب بیرون زدن.
روز سختی بود، ولی گذشت.
امیدوار بود که روزهای بهتری هم به سراغش میاد.
مثل باقی روزهایی که گذرونده بود این هم میگذروند.

..................................................

سلام گااایزززز

مین هستم 😁😁
خوشحالم که این فیکشن رو انتخاب کردین برای خوندن امیدوارم بتونم قلمم رو بهتر کنم تا باب دلتون باشه
ووت و کامنت یادتون نره تا بتونم انرژی بگیرم و لیتر و بهتر بنویسم
فیک رو اگه دوست داشتین به دوستاتون هم معرفی کنید🥺🥺

Ai ajuns la finalul capitolelor publicate.

⏰ Ultima actualizare: Nov 19 ⏰

Adaugă această povestire la Biblioteca ta pentru a primi notificări despre capitolele noi!

OXYMORONUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum