تکونی خورد و مصادف شد با کمر درد شدیدی که به سراغش
اومد. چشمهاش رو باز کرد و به اطراف نکاهی انداخت.
فضا تاریک بود و فقط نور آباژوری که کنار تخت بود اونجا
رو روشن میکرد. دستی به تختی که روش دراز کشیده بود کشید
سرد بود و لزج.
کمی نیم خز شد و دوباره همون درد البته با شدت بیشتر به
سراغش اومد.
+عایی... چم شده؟
سرش همچنان سنگین بود و گیج میرفت.
همه چیز خوب بود تا وقتی که چشمش به بدن همیشه سفیدش
خورد که با لکههای بنفش تزئین شده بود
+این چیه دیگه؟
مالفه ی نازکی که روش بود رو به طرفی انداخت. کل بدنش از
بین پاهاش تا جایی که چشماش میدید.
شوکه شده بود. به غیر از اون لکههای بنفش روی بدنش چندتا
لکههای سفید هم دیده میشدن.بلند شد و با دردی که داشت، بلند شد و به سمت سرویس
بهداشتی رفت. توی آینه به خودش نگاه کرد. گردنش...
گردنش پر شده بود از همون لکهها.
هقی زد و دستش رو روی چشماش گذاشت. گریش گرفته بود.
آره آگوست دی بزرگ داشت گریه میکرد. با تمام مظلومیتی که
تا حاال به کسی نشونش نداده بود. ضعیفی که تاحاال هیچ کسی
ازش خبر نداشت.
سمت دوش رفت و آب گرم رو باز کرد و دستی روی
کبودیهایی که اون مرد روی بدنش گذاشته بود کشید. امید
داشت به این که اون آب گرم بتونه پاکی سابقش رو بهش
برگردونه، ولی نمیشد.
کیسهای که اونجا بود و خدا میدونست به بدن چند نفر و به
کجاها خورده رو برداشت و با شدت روی بدنش کشید. این کار
رو بارها و بارها تکرار کرد، تا حایی که پدستش به قرمزی
میزد ولی اون کبودیها همچنان اونجا بودن
+ب.برین دیگه... چرا نمیرین؟دوباره گریه کرد اشکهاش با آب حموم مخلوط میشدن و به پایین
سر میخوردن. اون شب هیچ از مظلومیت یونگی که اشک
میریخت و داغون شده بود حرف نمیزد.
تفکرهای بچگانهای که فکر میکرد با آب میتونست تمام اون
کثیفیهارو از بین ببره.
آره یونگی کثیف شده بود. البته این تنها چیزی بود که داشت
بهش فکر میکرد. آلودگی که تا آخر عمر باهاش بود.
آب گرم رو بست. شاید آب اینجا خودش کثیف بود و آلودگیهای
اون رو نمیشست؟
همونجوری که قطرههای آب از موهاش، از بدنش میچکید.
سریع سمت لباسهایی که روی مین افتاده بود رفت و اونهارو
پاره روی زمین دید.
ولی یه جفت لباس تیز مشابه همونی که پوشیده بود روی تخت
بود.
چرا متوجه اون نشده بود؟
سمتشون رفت و پوشید. خیسی بدنش اون لباسهای تمیز رو هم
خیس میکرد. اون بدن سفید و زیبا و پرستیدنی که آرزوی هر
آلفایی بود حاال به دست کسی خراب شده بود که معلوم نبود کی
بود؟
در رو باز کرد و دویید. هوا هنوز تاریک بود، سرد بود و تن
خیس یونگی رو میلرزوند ولی کی بود که اهمیت بده؟
سریع به سمت خیابان رفت و بدون در نظر گرفتن اینکه چهرش
معلومه تاکسی گرفت و به سمت هتل خودش رفت.
به محض پیاده شدن از تاکسی خبرنگارا متوجهش شدن ولی
برای نشون دادن واکنشی خیلی متعجب و شوکه بودن.
فکر کنین، مین یونگی با اون همه شهرت و معروفیت، با
وضعیتی داغون و لباسهایی که گشاد بودن و گردنی که پر از
کبودی بود به هتل برگشته بود.
خب هر کسی که بود متعجب میشد. نمیشد؟
×شماهم دیدین؟ اون آگوست دی بود...
÷گردنش کبود شده بود=شت این خبر فوق العادس... کاش میشد ازش عکس یا فیلم
بگیریم
بحث و آتیش خبر جدید بین همه پیچید و تا چند دقیقهی بعد تمام
شبکههای خبری داشتن درمورد ورود شوکه کنندهی مین یونگی
حرف میزدن. به هر شبکهای که میزدن خبر درمورد اون بود.
ولی هیچ کسی نمیگفت حال اون پسر چطوره؟
چه اتفاقی افتاده؟
کسی طرفش رو نمیگرفت. کسی سعی نمیکرد تا بفهمه چه بالیی
سر اون پسر اومده و چرا؟
همینکه پسر وارد اتاقش شد در رو محکم کوبید و وارد حمام
شد. با همون لباسا زیر دوش رفته بود. اهمیتی نمیداد که اگه
لباسهاش خیس میشدن، اگه سرما میخورد، اگه...
واقعا هیچ اهمیتی نمیداد فقط توی دان نشسته بود و سرش رو به
دیوار تکیه داده بود و به نقطهی نا معلومی نگاه میکرد.
دستاش رو روی بدن کبودش میکشید.
+خ.خوااهش میکنم برو... خواهش میکنم نگو که اون اتفاق
افتاده خواهش میکنم... ثابتش نکن
آروم آروم اشکهاش از گونههاش سر میخورد و پایین میومد.
در اتاق با شدت باز شد و منیجرش همراه با استفهای
نزدیکشون داخل شدن.
×یونگیی... یونگی کجایی؟
صداش عصبانی بود. شاید بخاطر صدایی که از توی حموم
میومد اون فهمید که پسر کجاست. وارد حموم شد و به همون
سرعتی که وارد حموم شده بود عصبانیتش خوابید.
آخه کی میتونست جلوی پسری که داشت با ناخناش پوستش رو
میخراشید و با مظلومیت گریه میکرد مقاومت کنه؟
اون پیر مردی که همیشه سرش داد میزد و سرزنشش میکرد
جلو اومد و توی آغوشش گرفت. بدون در نطر گرفتن اینکه
ممکنه اونم خیس بشه.
استفها همشون دستشون رو روی دهنشون گذاشته بودن تا هیچ
صدایی ازشون خارج نشه.
سخت بود دیدن کسی که محکم می ایستاد و میخوند و همه
بخاطر قوی بودنش ازش خوششون میومد.
هیچ کسی اتفاقی که برای اون پسر افتاده رو باور نمیکرد.
×یونگی چه اتفاقی افتاده؟
ولی یونگی هیچ جوابی نمیداد.
×یونگی؟... کتکت زدن؟ دعوا کردی؟
باز هم هیچ جوابی نسیب مرد نشد. نمیخواست به این فکر کنه
که ممکنه کسی به اون پسر تجاوز کرده باشه. ولی متاسفانه
شواهد چیز دیگهای رو نشون میدادن. بوی فرومونهای یکی
دیگه رو میداد، بدنش کبود شده بود و از همشون مهمتر یونگی
حرفی نمیزد.
×یونگی... نکنه بهت دست...+ساکت شو... خفه شو... دستاتم بهم نزن...
حاال مطمئن شد. دستش رو روی بازوهاش کشید و گذاشت تا
پسر بهش تکیه کنه. دیگه وقتش بود منیجر بهتری براش باشه
ودیگه نزاره همچین اتفاقی دوباره برای اون و نه برای هیچ
کدوم از آیدالیی که میشناخت بیوفته.
صبح روز بعد شرکت با بیانیهای که داد کل مردم جهان رو به
شوک فرو برد.
×ما... واقعا ناراحت و متاسفیم برای آیدلمون.. و از طرفدارا
میخوایم تا صبوری کنن و مارو توی این اتفاق همراهی کنن...
شوگا.... یعنی یونگی... همونطو که دیشب توی اخبار دیدین...
توی بزرگترین بحران زندگیشه
÷ببخشید؟!... واقعا به مین یونگی تجاوز شده؟×ما هنوز مطمئن نیستیم ماهم در حد شما میدونیم... یونگی
هموز حرفی نزده... سعی میکنیم با کمک دکترا بفهمیم چه
انفاقی براش افتاده و وقتی که متوجه شدیم.. به شماهم میگیم
÷وضعیت تور چی میشه؟ ادامه داره یا کنسل میشه؟
×کنسل میشه... خوانندمون در وضعیتی نیست که بتونه برای
مردم اجرا کنه و برای ماهم آیدلمون مهمتره و امی دوارم برای
شماهم درک کنین و یونگی براتون مهم باشه... دیگه حرفی
برای گفتن نموند
گفت و از جلسه خارج شد~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.
های کیوتی ها...
مین هستم امیدوارم خوشتون اومده باشه و معذرت بابت این اتفاق

YOU ARE READING
OXYMORON
Werewolfیونگی و اشتباهاتش، اشتباهاتی که اونو توی دردسر انداختنش... اولین، این بود که رفت به مکان نحسی که یه روزی ارومش میکرد! دومین اشتباهش این بود اجازه داد اتفاق بیوفته... سومیش هم... این بود که خوشش اومد. آره خوشش اومد اون لعنتی خوشش اومد! ولی انتقام...