P.04

97 17 5
                                    

معاینات انجام شده بود. با هر سختی که بود با هر بار حمله ای بهش دست
میداد و اشک هایی که میریخت انجامش داد. با هر بار گریه ای که میکرد،
منیجرش اشک میریخت.
هیچ کسی از اون پسر قوی انتظار همچین اشک ریختنی رو نداشت.
یونگی توی ذهن همه اون پسر قوی و مستقلی بود که از یه محله ی کوچیک
پا شده بود و االن یکی از بهترین ارتیستای دنیا شده بود.
قطعا شک های پاک اون دل همه رو میلرزوند.
×آقای دکتر... نظرتون چیه؟
÷ رفتار های اقای مین نشون از تجوزیه که صورت گرفته و طبق چیزی که
من توی سونو دیدم آسی های متعددی بود که به ایشون وارد شده... و نظر
تخصصی من هم اینه که آقای مین رابطه ی خشنی داشتن... یعنی کسی با
ایشون رابطه داشتعه بهشون تجاوز کرده از راه خشنی این کارو کرده...
پیشنهاد میکنم بعد این اینکه حکم دادگاه رو گرفتین اقای مین رو پیش یه
روانشناس ببرین... خیلی دیدیم کسایی که بهشون تجاوز شده بعدا دچار
تروما میشن یا حتی به خودکشی هم دست میزنن
× نه یونگی همچین کاری نمیکنه اون با چنگ و دندون به این موقعیت
رسیده همچین کاری نمیکنه
÷باز این نظر من بود نمیشه کسی که بهش ضربه خورده رو با ساقش
مقایسه کرد یا حتی تشبیه کرد... اون االن یه آدم دیگه ای هستش
× ممنونم اقای دکتر
÷بعداز گرفتن حکم دادگاه میتونین به اینکه تست دی ان ای بگیریم بپردازیم
×خیلی ممنونم آقای دکتر باز هم مزاحم میشیم
دکتر سر تکون داد و رفت. خدا میدونست که اونها موفق به پیداکردن اون
عوضی میشن یا نه فقط خدا از بعدش خبر داشت.


دو هفته بعد
بعد از اون ماجرا، با اولین پروازی که میشد گرفت به کره برگشتن.
آمریکا بدترین جایی بود که یونگی توی اون سال پا به اونجا گذاشته بود.
اتفاقات بد زیادی رو تجربه کرده بود و میخواست تا مدت ها استراحت کنه و
جلوی هیچ دوربین یا چشمی قرار نگیره که البته قبل از به زبون
اوردنش منیجرش همین موضوع رو مطرح کرد.
ممنون بود بخطر این که اون مرد نسبت به قبل مهربوتر رفتار میکرد.
سرش رو به گردنی دور گردنش تکیه داد و چشمش رو بست. عینکی
که روی چشماش بود رو به هیچ عنوان نمیخواست از روی چشم هش
برداره حاضر نبود اون دنیا رو بینه. احساسات مختلفی داشت، خشم،
ناراحتی، سرافکندگی، شکست ولی از همه مهم تر اون حس کثیفی بود
که داشت. این حس از کجا نشات میگرفت؟
هواپیما بلند شده بود و توی آسمون بود. آسمون از نظرش چقدر آروم میومد.
هیچ مزاحمی توی اون آسمون نبود. چقدر امن به نظر میرسید. دستش رو
روی شیشه گذاشت وکمی اون شیشه ی سرد رو لمس کرد.
چی میشد که یه پرنده بدنیا میومد؟
×یونگی به چیزی احتیاج داری؟ میخوای چیزی برات بیارن؟
در جواب فقط سر تکون داد. کارش عد از اون روز شده بود فقط همین. یا
ساکت بود و چیزی نمیگفت و جواب سوال هایی هم که ازش چرسیده
میشد رو با سرش جواب میداد.
دوباره به بیرون خیره موند. سعی کرد کمی بخوابه البته اگه این روزگار
سیاهش میزاشت.
اون روز شوم...
شوم...
بعد از نشستن هواپیما، اونا یکی یکی از هواپیما پیاده شدن. میتونست
جمعیت زیادی رو اونور شیشه توی سالن انتظارمنتظر بودن و حتی
میشد حدس زد که این جمعیت تا بیرون از فرودگاه هم ادامه داره
×ببین یونگی این جمعیت بخاطر تو اومدن اینجا... خوشحال نیستی که
طرفدراتو دوباره میینی؟ اون هم اینقدر نزدیک؟
+چرا اید خوشحال باشم؟ اونا قراره بهم هیت بدن.. بدون اینکه متوجه بشن
من چی کشیدم.. کسی قرار نیست بفهمه من چی کشیدم... کسی از درد
درون من خبرنداره... نمیدونن من چجوری خراب شدم... اون مین
یونگی شکسته و االن.. هیچی ازش نمونده
× اینجوری نگو یونگی تو از کجا میدونی که اونا درموردت چی فکر
میکنن؟
+مگه قراره تفکری خالف تفکر طرفدارام توی آمریکا داشته باشن؟
واقعا دردناک بود.
ماسکش رو زد و از پله ها پایین اومد. کاله بافتش رو روی سرش تنظیم
کرد و دواره اون عینک دودی که برای یه لحظه از چشماش دراورده
بود رو دواره به چشماش زد.
وقتی به جیی که طرفدارا یا بهتر بگیم هیتراش رسید، با موج عظیمی از
کسایی که انتظارشو نداشت رو به رو شد.
همه بنرهایی به دست گرفته بودن و روی بنرها نوشته بودن "ما درکت
میکنیم" یا " ما میفهمیمت" البته در بین اون جمعیت کسایی بودن که
حرفهای متفاوتی نوشته بودن مثل "قوی باش" ، "همه چی درست
میشه" و "یونگی این بحران هم رد میشه"
لحظه ای ایستاد و به مردمی که ازش حمایت میکردن نگاه کرد. اگه میگفت
اشک توی چشم هاش جمع نشده دروغ بود. اون به شدت احساساتی
شده بود و میخواست همونجا و جلوی اونهمه آدم گریه کنه ولی بایدقوی میموند. سالها اون به مردم دلداری میداد االن توی این موقعیت
این اونها بودن که داشتن دلداریش میدادن.
×میینی یونگی؟ همه ی اینها برای حمایت ازت اومدن... اونا میدونن تو هیچ
گناهی نداری تو مقصر نیستی
اشک حلقه زده توی چشم هاش رو پاک کرد و ا سر پایین افتاده به راهش
ادامه داد.
=یونگی سرتو باال بگیر تو مقصر نیستی
=یونگی ما خاطر تو ایجاییم
)کاش واقعا اینجوری رفتار میکردن توی دنیای واقعی(
سرشو باال گرفت و برای تایید به حرف اونا سرشو تکون داد ولی همچنان
چشماش بسته بودن.
اشکهای لعنتی که ی موقع میریختن و جلوی دیدشو میگرفتن.
نمدونست توی اون روز برای ار چندم میشد که داشت گریه میکرد. ولی
خداروشکر که چیزی از پشت عینک مشخص نبود.
غض توی گلوشو قورت داد و دواره ه راه افتاد. طرفدارا چون میدونستن
نزدیک شدن به کسی که بهش تجاوز شده باعث حمله میشه، با روبان
بنفش رنگی که رنگ فندومشون بود، راه رو برای یونگی باز کردن.
پسر آسیب دیده از همه ی اونا ممنون بود بخاطر اینکه درکش میکردن،
بخاطر اینکه میفهمیدنش و رای امضا گرفتن یا عکس گرفتن های
زورکی هیچ اقدامی نمیکردن ، واقعا ممنون بود.
بعد از گذشتن از بین جمعیت، موقع سوار شدن به ون سیاه رنگی بود که به
دنبال اون اومده بود شده ود، ولی یونگی بذرگشت به تمام اون مردمی
که درکش میکردن تعظیمی کرد و با نگاه آخری به اونا خیره شد. اون
موقع ود که فهمید نه تنها طرفدارای خودش بلکه از فندومای دیگه ای
برای حمایت از اون اومده بودن.
این باعث خوشحالی و دلگرمیش میشد.
سوار ماشین شدو حرکت کردن.
توی راه همش به این فکر میکرد که حاال باید چجوری باید با این ننگ
زندگی میکرد؟ چجوری باید با این کنار میومد؟ بقیه ی کسای که
بهشون تجاوز میشد چجوری با این مسئله کنار میومدن؟
×یونگی... باید یه مدت بری پیش یه تراپیست... باید بتونی این اتفاق رو
پشت سر بزاری... پیشنهاد اون دکتر توی آمریکا هم همین بود
+باشه... ولیی اون دکتر احمق هیچی حالیش نمیشد
×درسته... درست میگی یونگی




OXYMORONWhere stories live. Discover now