بعد از اینکه از خواب بیدار شدن، یونگی اولین کاری که کرد این بود که پرده های حریری که بود رو کنار زد و اجازه داد نورشی گرم خورشید به داخل خونه بتابه.
تهیونگ از اونو با اجازه ی یونگی شیر رو از یخچال دراورد و مشغول گرم کردنش برای امگای باردار کرد.
÷یونگی شی...شیر رو هرروز بخور... این از عوارض بعد ز زایمان تا حدودی جلوگیری میکنه بخاطر کلسیمی که داره
+بابت حرفا و مراقبتات ممنونم تهیونگ شی
÷میگم... اگه تو هم راضی باشی این صحبتای رسمی رو بزاریم کنار نظرت چیه؟
+خوبه موافقم
کوتاه تایید کرد و بعد از اون خنده های کوتاه امگای جوون تر رو به دنبال داشت. نمیدونست چیشد و یا حتی چطور شد، وقتی متوجه وخامت اوضاع شدن که صدای کشیده شدن لاستیک و پشت بند اون صدای خارج شدن گلوله ها از اسلحه و خورد شدن شیشه های سمت در ورودی به گوش رسید.( این شیشه ها دور از یونگی قرار دارن... یونگ کنار پنجره های کنار حیاط خلوته)
بعد از کمی گذشتن صدای شلیک و خورد شدن شیشه ها قطع شد و بعد از اون همون ماشینی که اومده بود رفت ولی هیچ کدومشون نفهمیدن که چه خرابی پشت اون همه شیشه خورده پوکههای گلوله به جا موند.امگای بارداری که دچار درد شده بود و پسر جوونی که توی آشپز خونه روی زمین افتاده بود و به خودش میلرزید.
اونور دیوار محافظای یونگی با تنی خونی و بی جون روی زمین افتاده بودن و فقط خدا میدونست که توی یه لحظه چی سر اون دو امگای بی پناه اومد.
آژیر خطر و دوربینهایی که توی خونهی یونگی بود همه چی رو ضبط و به منیجرش گزارش میداد. بعد از فرستادن هشدار به گوشی اون مرد تنها کسی که متوجه اوضاع شد اون بود.
با دیدن صحنه انگار که آب سردی روی سرش ریخته باشن ماگ قهوه رو روی زمین انداخت و فقط خودش رو به ماشین رسوند تا جون اون امگا رو نجات بده.
این طرف توی خونه اولین کسی که به خودش اومد تهیونگ بود. هرچی نباشه اون برای محافظت از یونگی به اون خونه اومده بود.از روی زمین بلند شد و به هر سختی که بود خودش رو به امگای باردار دراز کشیده روی زمین رسوند.از حرکات و رفتارش میتونست متوجه بشه که اون الان درد زیادی رو داره تجربه میکنه.
÷یونگی؟!... یونگی صدامو میشنوی؟
هیچ جوابی نمیداد. به شکم پسر که نگاه کرد متوجه خونی شد که داشت از لا به لای پسر به بیرون میخزید.
÷لعنتی... یونگی حرف بزن باهام خدایا چیکار کنم؟
تلفنش رو دراورد و سریع به دکتر امگا و زنان یونگی زنگ زد.بعد از شرح وضعیت یونگی فقط با گفتن اینکه با یه تیم متخصص و دکتر زایمان به اون محل میان تلفن رو قطع کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/374127369-288-k349276.jpg)
YOU ARE READING
OXYMORON
Werewolfیونگی و اشتباهاتش، اشتباهاتی که اونو توی دردسر انداختنش... اولین، این بود که رفت به مکان نحسی که یه روزی ارومش میکرد! دومین اشتباهش این بود اجازه داد اتفاق بیوفته... سومیش هم... این بود که خوشش اومد. آره خوشش اومد اون لعنتی خوشش اومد! ولی انتقام...