ناخداگاهم منو به اینجا آورده بود..
اینجا...
درست روبه روی در کلاب...
صدای موسیقی رو میشنیدم اما حواسم جای دیگه ای بود...
درسته.. حواسم جای صدای تو سرم بود..
زمزمه های وسوسه انگیزش
(فقط برو.. درو باز کن و برو تو... به بقیه نه به خودت ثابت کن که تنها نیستی!)پلکی زدم... بیا فقط این صدای کوفتیو تمومش کنیم... بیا فقط برای یه شب خودم نباشم... چی میشد مگه؟
کت رو روی شونه ام مرتب کردم...
قدمی به جلو برداشتم و وارد شدم..._فقط می خوام توی نور گم بشم!
پوزخند کوچیکی که کنار لبام نشست دست خودم نبود..
قدم هایی که بدون تردید به سمت بار برمیداشتم هم دست خودم نبود..
چشم های سردی که به ادمای مست گوشه اطراف نگاه میکرد هم دست خودم نبود..
فکرای کثیف تو ذهنم..
ریتم گرفتن پاهام با ضرب اهنگ..
هیچ کدوم دست من نبود...حس تنفرم از عالم و آدم...
اره... تنفرم نسبت به همه! حتی نسبت به خودم هم دست خودم نبود...
لبخند دیوانه وار و سرخوشی زدم
امشب هر جور شده باید خودمو از این زندگی جهنمی بکشم بیرون... حتی شده یکم.._فکر میکردم تا ابد کنار هم میمونیم...
دستم رو روی گوشم گذاشتم و چشمام رو از حرص بستم... مغز بی مصرف! بس کن دیگه...
یاروی پشت بار منتظر نگاهم میکرد
_قَوی ترین نوشیدنی رو بیار..و بعد شروع کردم خودم رو تکون دادن..
باید یک امشب رو مثل دیوونه ها میشدم..
مشتم رو بالا آوردم و هماهنگ با ریتم تکونش دادم..یاد حرف مادرم افتادم
_ چرا رقص و انتخاب کردی؟ مگه شغل تو این دنیا کمه؟؟؟!پوفی کشیدم.. از مغزم برو بیرون لعنتی..
با قرار گرفتن لیوان درست روبه روم دستم رو دورش پیچدم و یه ضرب تلخ زهرمارش رو قورت دادم..
لحظه ای از تلخی جام چشمام رو بستم و بعد سرخوشانه لبخند دندون نمایی زدم..وقت هنر نماییه... اصلا هم نمی خواستم به روی خودم بیارم که با یه جام مست میشم و ظرفیت پایینی دارم..
از روی صندلی پریدم و خودم رو بین جمعیت انداختم..
سرخوشانه خودم رو تکون میدادم.._ترجیح میدم توی نور گم بشم... توی نور گم بشم...
رقص نور های آویزون به سقف
بوی الکل
بوی ادکلن...
زده بود به سرم
_اون پسره چه باحاله!اخمی کردم
اهمیتی نده و فقط به رقصیدن ادامه بده..
_شمارشو بگیرم؟!بخاطر سرگیجه تلویی خوردم... دوباره خودم رو از جمعیت جدا کردم و به سمت بار قدم برداشتم..
YOU ARE READING
ℓ𝒾𝓀ℯ 𝒸𝓇𝒶𝓏𝒴
Fanfiction🩶✨ فیکشن: like crazy (مثل دیوانه) کاپل اصلی: یونمین کاپل های فرعی: تهکوک، نامجین خلاصه: چه اتفاقی میوفته اگه پسری با چشم های آبی وقتی میخواد یک شب رو مثل آدم های عادی خوش بگذرونه راهش به یه کلاب بیوفته... و با مردی که روی صورتش زخم عمیقی نشسته ر...