خودمو روی پتویی که هنوز روی زمین پهن بود انداختم..
_جونگکوک... من باید یکم بخوابم.. سرگیجه دارم..جونگکوک سرش رو تکونی داد و در حالی که انگشتاش رو با سرعت روی کیبورد حرکت میداد گفت
_قرصای ضد دردتو خوردی؟اهومی زمزمه کردم و خودم رو توی دنیای خواب انداختم...
چشمامو باز کردم..
چند روزی میشد که دستامو باز کرده بودن و من دیگه میتونستم
راحت بخوابم.... البته اگه کابوس های مضخرف شبونهم رو در نظر نمیگرفتم..
اوضاع خوبی داشتمالبته اگه سردرد های گاه و بی گاهم رو در نظر نمیگرفتم...
خورد و خراکمم خوب بود... البته اگه قرص هایی که مخفیانه قورتشون نمیدادم رو در نظر نمیگرفتم..
در واقع همه چیز دروغ بود!
هیچ چیز خوب نبود... سردرد دادشتن... سوت کشیدن گوش ها! تغییر رنگ چشم هام.. هیچ چیز خوب نبود!
صداهایی که توی مغزم اکو میشد.. حرف هایی که دکتر و پرستار ها توی مغزشون میزدن ولی من متوجه میشدم... قدرت ناگهانی دستام... همه چیز افتضاح بود!موهای طلایی رنگم حالا از ریشه مشکی شده بودن و خبر از بلند شدن موهام میدادن... انقدر توی این اتاق لعنتی حبس بودم که حتی یادم نمیاد چند روز گذشته!
پنجره های اتاق با حفاظ محاسره شده بودن و قفل سختی که به پنجره زده بودن حتی اجازه ی داشتن هوای آزاد رو هم بهم نمیداد..
تموم طول روز مثل مرده ها روی تخت میوفتادم و دلم برای دنیای بیرون تنگ شده بود.._وقت شامه!
نگاهم رو چرخوندم و حواسم رو به پسری دادم که با وجود ماسک روی صورتش میشد نگرانی رو از چشماش خوند
(کاش یه راهی برای خروجش بود!)
ابرویی بالا انداختم و شتاب زده از روی تخت به سمتش پریدم...
پسر ترسیده قدمی به عقب برداشت و سینی حاوی محتویات غذا روی کاشی های سفید اتاق افتاد وصدای بلندی ایجاد کرد!
مکثی کردم و زبونم رو بلخره بعد مدت ها به کار انداختم
_نجاتم بده!
پسر با چشم هایی که حالا بیش از حد درشت شده بودن دوباره قدمی به عقب برداشت
(چی از جونم می خواد؟)
ناگهان در با صدای بلندی باز شد و من عقب نشینی کردم..
دختری با لباس های پرستاری وارد اتاق شد و چیشده ای گفتپسر خم شد وبا دست هایی لرزون شروع به جمع کردن سینی و غذا های ریخته شده روی زمین کرد!
دختر با نگاه عجیبی سر تا پام رو برانداز کرد
برای اینکه صدای توی مغزش رو نشنوم نگاهم رو چرخوندم و آروم روی تخت برگشتم..صدای کوبیده شدن در نشون از رفتنشون میداد!
با نا امیدی سرم رو توی دستام گرفتم.. فک میکردم دیگه راه برگشتی به خونه ندارم.. اما این تازه شروع ماجرا بود!
***
با تکون شدید که بهش وارد شد از خواب پرید..
با نفس نفس نشست و بعد با درک موقعیت سرش رو روی دستاش گذاشت
ŞİMDİ OKUDUĞUN
ℓ𝒾𝓀ℯ 𝒸𝓇𝒶𝓏𝒴
Hayran Kurgu🩶✨ فیکشن: like crazy (مثل دیوانه) کاپل اصلی: یونمین کاپل های فرعی: تهکوک، نامجین خلاصه: چه اتفاقی میوفته اگه پسری با چشم های آبی وقتی میخواد یک شب رو مثل آدم های عادی خوش بگذرونه راهش به یه کلاب بیوفته... و با مردی که روی صورتش زخم عمیقی نشسته ر...