نمیشه جلوی گل رزا
تورو از باقچه بچینم! "وانتونز"
~~~نگاهش روی پسر غرق در خواب بود...
حالا خیلی آروم شده بود... چشمای آبی رنگش بسته بودن و عمیق خوابیده بود!شوگا اما... خوابش نمیبرد! حالا دیگه عقربه های ساعت ۱٠ صبح رو نشون میدادن و تا الان هزار دفعه جین زیردستش آروم در زده بود و بهش اطلاع داده بود به قرارش با مافیای بندر دیر میرسه
اما این دست شوگا نبود... این که نمیتونه از کنار پسر بلند بشه! اگه باز هم بهش حمله عصبی وارد میشد چی؟آهی کشید.. خم شد و بوسه ای رو پیشونی پسر زد.. از جا بلند شد و بعد از تعویض لباس از اتاق خارج شد..
با اینکه نمیتونست فکرش رو از جیمین دور کنه اما باز هم طبق معمول چهره ای خنثا به خودش گرفته بود..
با اینکه مثل همیشه حوصله پایین رفتن از پله ها رو نداشت اما برای آروم کردن ذهنش هم که شده از پله های چوبی که منتهی به سالن بزرگ عمارت میشد پایین رفت..
پایین پله ها جین با دست هایی که به پشتش قفل شده بود منتظر ایستاده بود..
حتی یادش نمی اومد که جین از کی کنارش بوده!
پسر قابل اعتمادی که از وقتی به خودش اومده بود کنارش بود.. و هیچ وقت پشتش رو خالی نکرده بود!کنارش که ایستاد دستش رو روی شونه جین گذاشت و با نگاهی که قدردانی در اون موج میزد نگاهش کرد
_سوکجینا ! نظرت درمورد یه استراحت کوتاه چیه؟
جین چشم هاش گرد شد
_نظری ندارم قربان!
و بعد آب دهانش رو قورت داد... اولین باری بود که میدید نگاه شوگا تغییر کرده و حرف از استراحت میزنه... تموم این شیش سال علاوه بر تمام فعالیت هاش هر لحظه حواسش پِی اون پسر موطلایی بود و لحظه ای دم از استراحت نمیزد... اما حالا.. انگار حالا که اون پسر رو نزدیکش داشت می خواست استراحت کنه! شیش سال... شیش سال بی وقفه کار کرده بود.. بی وقفه جون کنده بود تا بتونه یه زندگی خوب و بدون دغدغه درست کنه... تا بتونه اون پسر رو پیش خودش نگه داره..
شوگا لبخندی زد و از کنار پسر گذشت
اما با حرف جین ایستاد
_قربان... پسر آقای کیم اینجان!مرد اخمی کرد و به سمت جین برگشت
_نامجون اینجاست؟سوکجین سری تکون داد..
مرد نفس عمیقی از کلافگی کشید و دست هاش رو توی جیب شلوار پارچه ایش فرو بردکمی مکث کرد
پسر آقای کیم.. کیم نامجون! ۳۵ ساله و خطرناک ترین عضو خانواده کیم... کسی که حتی پدرش و تهدید به مرگ کرده بود... حالا اینجا چی می خواست؟قدم هاش رو به سمت سالن برداشت... اون وقتِ کافی نداشت پس باید حرف های اون مرد روانی رو هر چه زودتر می شنید!
YOU ARE READING
ℓ𝒾𝓀ℯ 𝒸𝓇𝒶𝓏𝒴
Fanfiction🩶✨ فیکشن: like crazy (مثل دیوانه) کاپل اصلی: یونمین کاپل های فرعی: تهکوک، نامجین خلاصه: چه اتفاقی میوفته اگه پسری با چشم های آبی وقتی میخواد یک شب رو مثل آدم های عادی خوش بگذرونه راهش به یه کلاب بیوفته... و با مردی که روی صورتش زخم عمیقی نشسته ر...