آمیگدال من... آمیگدال من... بیا و نجاتم بده..!
"agust d"
جونگکوک به چشم های متعجب تهیونگ لبخندی زد..
با دست هاش اشک های روون روی صورتش رو پاک کرد و سعی کرد دیگه جلوی تهیونگ گریه نکنه.. لبخند گرمی زد و به تخت اشاره کرد_اگه خسته ای استراحت کن..
تهیونگ سرش رو به علامت منفی تکون داد
جونگکوک باشه ای گفت و بعد حرفی که تا اون لحظه روی قلبش سنگینی میکرد رو به زبون آورد_نمی خوای.... نمی خوای باهام.... حرف بزنی؟
تهیونگ با حالت معذبی دستاش رو توی هم قفل کرد
گلوش رو صاف کرد و لبش رو گزید_نم.. نمیدو... نم! چی.. چی بگم؟!
جونگکوک قلبش ایستاد..اون میتونست صدای بُم تهیونگ رو بهترین موسیقی جهان عنوان کنه... دلش برای صداش تنگ شده بود.. اونقدر دلتنگ صدای تهیونگ بود که دوست داشت تهیونگ تموم روز صحبت کنه و جونگکوک فقط صداش رو گوش بده...
_منم نمیدونم... هر چی دوست داری! مثلا اگه سوالی داری؟!تهیونگ دستش رو پشت سرش برد و به موهاش دست کشید..
جونگکوک کلافگی تهیونگ رو احساس میکرد پس فقط با گفتن دنبالم بیا از اتاق خارج شد...
حالا هر دو توی آشپزخونه بودن... تهیونگ پشت کانتر نشسته بود و جونگکوک با بیچارگی به کابینت های خالی خیره شده بود
بعد از دقایقی به سمت مرد برگشت
_پیتزا سفارش میدم... خوبه؟
تهیونگ فقط سرش رو تکون داد... جونگکوک بعد از قطع تماس دوباره کف دست هاش رو به هم کوبید
_چند دقیقه دیگه سفارشا میرسن!
و بعد روبه روی تهیونگ پشت کانتر نشست..
_تهیونگا تو... چیزی از گذشته یادت نمیاد؟تهیونگ اخمی کرد.. سرش رو پایین انداخت و بلخره صحبت کرد
_خب من... فقط میدونم اسمم کیم تهیونگه... پدر و مادر ندارم... قبلا افسر پلیس بودم.. و ۳۰ سالمه.. حتی نمیدونم طی چه اتفاقی... حافظه م رو از دست دادم!جونگکوک بغض کرد.. دستش رو بلند کرد و روی صورت مرد قرار داد.. تهیونگ یکه خورده نگاهش رو به چشم های جونگکوک داد..
_اشکال نداره... من بهت میگم کی بودی!
روی کانتر نیم خیز شد و بعد آروم لب هاش رو روی پیشونی تهیونگ گذاشت.. بوسه ای زد و با فاصله ی کمی از لب های تهیونگ لب زد
_تو یه فرشته بودی... بی بال بودی اما فرشته بودی! صدات گرم بود.. حتی اگه جدی میشدی باز هم گرم صحبت میکردی! تهیونگا.. چشمات همیشه روح داشت... حتی اگه سرد نگاهم میکردی.. اگه فقط یک لحظه نگاهتو روی خودم میدیدم گرم میشدم!.. تو گرمای شومینه بودی.. رنگین کمون تو آسمون... بارون بهاری... برگای زرد فصل پاییز... همشون تو بودی!
ESTÁS LEYENDO
ℓ𝒾𝓀ℯ 𝒸𝓇𝒶𝓏𝒴
Fanfic🩶✨ فیکشن: like crazy (مثل دیوانه) کاپل اصلی: یونمین کاپل های فرعی: تهکوک، نامجین خلاصه: چه اتفاقی میوفته اگه پسری با چشم های آبی وقتی میخواد یک شب رو مثل آدم های عادی خوش بگذرونه راهش به یه کلاب بیوفته... و با مردی که روی صورتش زخم عمیقی نشسته ر...