ℓ𝒾𝓀ℯ 𝒸𝓇𝒶𝓏𝒴

زندگی تقلبی..!

قدم هام رو شمره برمیداشتم و هرچقدر بیشتر نزدیک مرد میرسیدم بهتر میتونستم ببینمش!

مرد کت و شلوار تنش بود اما دستکش های مشکی چرمش توی اون تاریکی خودنمایی میکرد.. موهای تقریبا بلندش که بالای سرش بسته بود وایب خوبی رو بهم انتقال نمیداد.. و من به حسم اعتماد داشتم..

پس سعی کردم تو عادی ترین حالت از کنارش رد بشم

اما مثل اینکه غیر ممکن ترین کار رو می خواستم انجام بدم
چون همین که توی یک قدمی مرد رسیدم نگاهم به زخمی افتاد که از روی پلک مرد تا روی گونه اش ادامه

داشت..

پاهام قفل شد

الان درست روبه روش بودم!
و مرد با وجود کلاه کاسکت به چشمام زل زده بود... و اینکارش بهم اجازه میداد توی مغزش سرک بکشم
(گیرت انداختم جوجه ی چشم قشنگ)

مغزم اِرور داد...(امشب بلخره گیرت میندازم جوجه ی چشم قشنگ)
دقیقا حرفی بود که شب قبل توی اون کلاب لعنتی تونسته بودم توی ذهن مرد روبه روم بخونم..

بدون مکث دستم رو به پشتم بردم و اسلحه ی آماده ی شلیک رو به سمتش نشونه گرفتم

_تو کی هستی مرتیکه؟

مرد پوزخندی زد و تکیه ش رو از دیوار گرفت
کمی نزدیکم شد و پوزخندش رو به لبخند تبدیل کرد

_مین شوگا.. قبلا هم خودم رو معرفی کرده بودم بهت.. جوجه!

اخمه روی صورتم پر رنگ تر شد..
_منظورمو خوب میفهمی... کی هستی؟!

مرد دستش رو بلند کرد و روی دستم که اسلحه رو به سمتش نشونه گرفته بودم گذاشت..
خشکم زد... چشمام از تعجب گرد شد.. مغزم تلنگر زد...(ماشه رو بکش..)
با صدای بلندی داد زدم
_مرتیکه برو عقب! شلیک میکنم!
خودم هم نمیدونستم چه مرگمه! باید فقط بهش شلیک میکردم چرا درنگ میکنم؟ چرا بهش هشدار دادم..

مرد لبخند  دندون نمایی زد

_می خواستی بدونی من کی هستم؟ کسی ام که نجاتت داد..

و بنگ! چشمام سیاهی رفت و  روی زمین افتادم..
خورد شدن کلاه کاسکت روی سرم رو حس میکردم و ریزش قطرات خون روی صورتم..
چه اتفاقی افتاده بود؟

~~~

روی کاناپه لم داده بود و مثل همیشه از پشت صفحه تبلت پسر لاغر روی تخت رو زیر نظر داشت...
اتاق توی دود سیگار غرق شده بود و مرد از تماشا کردن پسر توی خواب حتی از پشت اون صفحه کوچیک خسته نمیشد..

پوفی کشید... حالا چند روزی گذشته بود

_پس کی می خوای چشماتو باز کنی چشم قشنگ؟

پکی به سیگارش زد
با تقه ای که به در خورد صفحه رو بست و نگاهش رو بلند کرد

صدای کیم از پشت در بلند شد