تحقیر

344 31 10
                                    

از در اتاقم بیرون امدم و ب اطراف نگاه کردم که باعث شد شوکه شم و سرجام خشکم بزنه.
همه جا به هم ریخته بود.یکی از صندلی ها شکسته بود ظرف های روی میز...گلدون...همه چیز به هم خورده بود.پاپا روی مبل نشسته بود و سرشو بینه دستاش گرفته بود.
بهش نزدیک شدم که پام روی خورده شیشه کف زمین رفت که اگه دمپایی پام نبود حتما میبرید...از صدای خورده شیشه ها ب خودش اومد و سرش را بالا اورد ومنو برانداز کرد.
گفتی:
_بشین اپریل.باید باهات حرف بزنم.
روی مبل نشستم.
_من گوش میدم پاپا.بفرمایید.
_توی قمار...بدهی زیادی بالا اوردم....خیلی زیاد...یه مشکلی هست.
_چه مشکلی پاپا؟
_تو دیگه دانشگاه نمیری.
چی!درسته دانشگاه برام مثه جهنم بود اما من توش فقط یه دوست داشتم...آنا....تنها دوستم...دختری که فقیر بودنم براش مهم نبود...لباسام ومدلشون براش مهم نبود...منو برا خودم انتخاب کرد.من فقط اونو داشتم.فقط با اون دردودل میکردم.بعده اقای جیمز ...فقط اون بود که پیشم موند و باهام دوست شد....
_پاپا٬من نمیتونم به داشنگاه نرم.میدونید که درسو دوست دارم.دوس دارم بخونم و بتونم در اینده کار کنم.اینطوری بهم کار نمیدن پاپا.
حقیقتش میخواستم درس بخونم و کار کنم که از پاپا جدا شم و برم دنباله یه خونه....سنه قانونیم رد شده بود و بیستو دو سالم بود...باصداش از افکارم در اومدم....
_اپریل بفهم میگم نه٬تو هم عینه پدرت یه احمقی.فک نمیکنی دفتر خاطراتت رو دیدم؟فک نمیکنی دیروز جا گذاشتیش پایین؟فک میکنی نمیدونم میخوای از شرر من خلاص شی؟
خیلی احمقی خیلی.وقتی میگم نه یعنی نه.بغض کرده بودم.چرا؟پاپا چرا با من اینقدر بد شد.من چه بدی در حقش کردم؟چرا از وقتی ورشکست شد منو کتک زد چرا حرصشو سره من خالی کرد؟
قطره ای اشک از چشمم بی اجازه ریخت.
_گریه؟اوه گریت برا چیه.ههه!لباسشو.دختره یتیم.ژاکتتو نگا؟پاره اس.موهاتو نگا همشون دورت پخشن.
بعد ب تحقیرش ادامه داد...
سرتاپامو با تحقیر برانداز کردو گفت از اون دختره احمقم بیشتر از تو در نمیاد.هه!فرارکرد!اما تو نمیتوین.همشون منو پیچوندن و از من دزدی کردن.به من خیانت کردن.اما تویه احمقه نیم وجبی نمیزارم این کارو بکنی.میشنوی اپریل ؟؟نمیتونی
اجازه نمیدم.
از خود بی خود شدم.
_چرا عقده هاتو سره من خالی میکنی؟؟؟من خواستم بزرگم کنی مامانم فرار کرد بابام تنهام گذاشت.اونا به تو خیانت کردن اونا از تو دزدی کردن.تو فکر میکنی اونا اینطور ادمایین باشه اما چرا سره من خالی میکنی؟من چیکارت کردم؟
یه طرف از صورتم داغ شد.و افتادم زمین.اشکام گوله گوله میریختن.
واقعا گناهه من چی بود؟
_اپریل منو عصبی نکن گمشو برو بیرون.از الان تو کار میکنی میفهمی؟تو دیگه شده میری خونه تمیز میکنی.خدمت کار میشی اما میری فهمیدی؟تا کار پیدا نکردی برنمیگردی.
از موهام گرفتم و بلندم کرد و به سمته دره خونه رفت.لبهامو ب هم میفشردم تا جیغ نزنم منو انداخت بیرون.و داد زد
_تا کار پیدا نکردی نمیای.و درو محکم کوبیدو رفت.
زدم زیر گریه.بلند بلند گریه کردم.برام مهم نبود همه مردم دارن بهم نگاه میکنن برام مهم نبود سره این اتفاق شلوارم چون تنگ شد زانو پاره شد هیچی دیگه برام مهم نبود.
یه هو از جام بلند شدم.و شروع کردم ب دویدن پرده ای از اشک جلوی چشممو گرفته بود و اصلا واضح نمیدیدم کهناگهان صدای بوق سرسام اوره یه ماشین...با همراه شدن دوتا دسته محکم دور کمرم و کشیدنه من به کنار همراه شد...


خب چطور بود؟
پاپا خیلی ادمه بدیه نه؟مزخرفه مسخره(-_-)
شما به دل نگیرید من خودم تو این داستان ادمش میکنم!D:
ممنون میشم کامنت بزارید و ازم انتقاد کنید؛)

stay with meWhere stories live. Discover now