فکرو خیال

167 25 5
                                    

پدرو با ماشین منو ب خونه رسوند.و من بعد از تشکری کوتاه ب سمت اپارتمان کذایی که فرشته مرگم یعنی پدربزرگم توش زندگی میکرد حرکت کردم.بعد از اینکه با پدرو ب پارک رفتیم واضح بگم!
باب رو کاملا فراموش کردم.
در اپارتمانو باز کردم و به داخل رفتم.خواستم سریعتر ب اتاقم بروم که با شنیدن صداش متوقف شدم.
_ اپریل؟
با صدایی که تموم سعیمو میکردم نلرزه جواب دادم.
_ بله.
بیا اینجا بشین.منتظرت بودم.
ب پذیرایی رفتم و وایسادم تا حرفشو بزنه.
_ بشین.
نشستم.دلم گواهی بد میداد.
_ میبینم که ازم خیلی فرار میکنی.هوووووم.صبحای زود از خونه خارج میشی.شب که میای سریع ب اتاقت میری....
و فکر میکنی که من متوجه این موضوع نیستم....
استرس ب جونم افتاده بود...اینارو برای چی داشت میگفت؟
_خب بگذریم....هرچند قراره ب ارزوت برسی و منم دیگه تورو نمیبینم.
سرمو بلند کردم و با صدایی که بیشتر شبیه داد بود گفتم:
_ چی؟
قهقه ای زد._ نه نه.نه اونطور که فکرشو میکنی...خب...
کمی جدی شد و ادامه داد.
_ میدونم که تو از این که من چیکار میکنم خبر داری....خب...تو ماهی ی بار برای من پوله کمی میاری و اون برام کافی نیس...اون برای قمار کافی نیس اپریل....
استرس ب جونم افتاده بود و نمیدونستم اخره این حرفاش قراره ب کجا ختم بشه....
_ فردریکو فکر میکنم که یادت باشه....حدودا ماهه پیش ب اینجا اومد...
راست میگفت.فردریک روی چونه اش خط عمیقی بود و صد البته ادمی خلافکار که من ازش متنفر بودم...ماه پیش با پاپا ب خونه اومد و از همون اول چشمش روی هیکل من میچرخید....از صحبتاشون معلوم بود میخوان برن ااتاق کار پاپا اما بعد چند دقیقه برگشتن توی پذیرایی و پااپا ازم خواست ازشون پذیرایی کنم .بعد از اینکه با تمام سرعتم چیزهایی مثله شیرینی...میوه...و چایی روی میز گذاشتم خواستم ب اتاق برم که پاپا گفت نرم و همونجا بشینم...
تموم مدت سنگینی نگاه اون مرد هیز رو روی خودم حس میکردم....
با صدای پاپا از افکارم فاصله گرفتم...
_ توی چند دست بازی فردریک بدجور شکست داد که من مطمنم اون تقلب کرد اما نمیتونستم ثابت کنم...و بهم گفت باید تا اخر این هفته پولو بهش بدم اما خب من پولی ندارم....
چند دقیقه سکوت کرد اما بعد ادامه داد...
وقتی بهش گفتم من پول ندارم و بیشتر بهم وقت بده گفت حاضر نیس و من ازش خواستم هرچیزی جز این رو ازم بخواد....یا حداقل بهم وقت بده...
اما گفت فقط ی شرط هست....
چند تا سرفه کرد و ادامه داد....اپریل اون تورو میخواد...
حس کردم نفسم بند اومد و مات شدم...
چی؟اون...اون منو میخواد؟دستمو روی گلوم گذاشتم...قدرت حرف زدن نداشتم...داشتم توی ذهنم حرف پاپارو تجزیه تحلیل میکردم....
باورم نمیشد....
نه من چیزی میگفتم نه پاپا....
بعد از مدتی طولانی پاشد و سرش پایین بود...ادامه داد...._ اون دو روز دیگه میاد...بهتره اماده باشی...
من هنوز نشسته بودم و با دهنی باز ب روب روم نگاه میکردم....
بعد از مدتی طولانی با گرفتن در و دیوار و نرده تونستم خودمو ب اتاقتم برسونم....بغضی گلومو گرفته بود ک نه میتونستم قورتش بدم و نه میتونستم بشکنمش....
با یاداوری بلاهایی که امروز سرم اومد...باب میخواست منو ب زور لمس کنه....فردریک میخواد دو روز دیگه منو ببره اما نه برای خودم...برای جسمم....و پاپا...تنها کسی که برام مونده چقدر راحت منو فروخت...نخواست از کسی پول قرض کنه...نخواست از کسی کمک بخواد..منو فروخت...
بالاخره بغضم شکست و من روی زمین افتادم و بلند بلند زدم زیر گریه...
برام مهم نبود پاپا بیاد و کتکم بزنه‌...برام مهم نبود که دو روز دیگه بدبخت میشم....ب بدبختی خودم گریه میکردم...ب اینکه چرا این همه بلا باید سر من بیاد....ب اینکه چرا من کسیو ندارم که منو دوست داشته باشه...
برای کسی مهم باشم....
چهار دستو پا ب سمت عسلی کوچک نزدیک تختم رفتم...
از داخلش دفترچه خاطراتمو در اوردم و شروع ب نوشتن کردم....
هنوزم اشک گوله گوله از چشمم میریخت...میخواستم با نوشتن خودمو سبک کنم....
_ دفترچه خاطراته عزیزم....امروز روزی بود که من ب معنای واقعی شکستم...
باب...برادر رییسم کسی که توی خونش کار میکردم قصد تجاوز ب من رو داشت...اما پدرو منو نجات داد... بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم با او به پارک رفتیم...
توی پارک با پدرو پشمک خوردیم و روی نیمکت حرف زدیم...اون مرد شوخی هستش و منو خیلی خندون...طوری که من کاملا قضیه باب رو فراموش کردم...
بعد از اینکه مدتی گذشت اون منو ب خونه رسوند و من به خانه برگشتم...
پاپا بهم گفت که میخواد بخاطره قماری که کرده و باخته منو...نوه شو...به کسی که ازش باخته بفروشه چون پول نداره....
(همراه اینکه داشتم مینوشتم هق هق میکردم...ب نوشتن ادامه دادم...)
دفترچه خاطراتم این حق من نبود....من به کسی ظلم نکردم....این حق من نبود که مادرم فرار کنه و منو تنها بزاره...این حق من نبود که پدربزرگم بخواد منو بفروشه...این همه اتفاق حق من نییس...
*جمله اخرو با نوشتن فریاد زدم*
دفترچه رو به گوشه ایاز اتاق پرت کردم و پاهامو بغل کردم...سرمو روی زانوهام گذاشتم و گریه کردم....به حال خودم گریه کردم...
از این همه کمبودی که دارم گریه کردم...الان من باید پدرو مادرم پیشم میبودن...
پدرم بجای اینکه زیر خاک باشه با پدربزرگم دعوا میکرد و نمیذاشت منو بفروشن...
مامانم منو توی اغوشش میگرفت و بهم امید میداد...
اینکه الان بجای این همه باید ها تنها باشم...کسی پشتم نباشه...خیلی سخت بود خیلی...
زیر لب با بغض زمزمه کردم...
_ مامان کجایی مامان...من تنهام...دخترت تنهاس مامان کجایی...
من حتی نمیدونستم اون الان زندس یا نه؟و این برام خیلی زجر داشت‌..
با خودم زمزمه کردم...
_ اپریل تو تنهایی...تو تنهاییی...
اما به خداوندی خدا قسم انتقام میگیرم....نمیزارم دست اون مرتیکه بهم بخوره...من انتقاممو میگیرم...
با این همه افکاری که توی ذهنم پراکنده بود به خواب رفتم...با این همه فکروخیال به اغوش خواب رفتم و اون چقدر قشنگ منو پذیرفت و تا صبح هیچ چیز نفهمیدم...


قسمت بعدی=ده تا لایک
خب چطور بووود؟
به نظرتون اپریل چیکار میکنه؟
میتونه انتقام بگیره؟
لطفا رااااااااای و نظر بدیییییییید.

stay with meWhere stories live. Discover now