وقتی رسیدیم.با چشمام همه جارو انالیز کردم.منطقه پرت و دوری بود.
همونطور که پدرو گفت.بیشتر شبیه ویلا بود.پدرو بعد از اینکه من سوالاش در مورده اینکه خانواده مادری و پدریم پرسید و من جوابشو دادم٬زنگ زد به فرانک و باهاش حرف زد.چیزایی مثه
_سلام مرد.چطوری؟
_اوه کار داشتم.اما امروز ارزوت براورده میشه.
_اره دارم میام پیشت.
_ هی فرانک وقتی رسیدم حرف میزنیم فقط بهم بگو هنوزم دنباله کسی هستی که تمیز کاریه خونرو انجام بده؟
چقدر با فکر بود.نخواست بگه خدمتکار یا کلفت.این بشر درس نقطه مقابله پاپا بود.
_اوه این عالیه.یکیو پیدا کردم.مورد اعتماده درسته.داریم با هم میایم.
_خیلی میبینمت.
اون محشر بود!خواست بهم اعتماد کنه و بهم کار بدن.گفت مورد اعتماده.اما هنوز از برادرش میترسیدم.خدا کنه مشکلی پیش نیاد.
این کله اتفاقایی بود که توی ماشین افتاد.
وقتی رسیدیم.داشتم همه اطرافو نگاه میکردم.در کل.جایه قشنگی بود و من پسندیدم.
میلرزیدم.اگه قبولم نکنن چی؟اگه کاری پیدا نشه صد در صد پاپا کتکم میزنه.و من هنوزم به درده کمربندش عادت نکرده بودم و ازش وحشت داشتم.
یه دست گرم دستمو گرفت که سریع دستمو بیرون کشیدم و به پدرو خیره شدم.
_ اممممم.چیزه راستش.رنگت پریده اپریل.داری میلرزی.
کتشو دراورد و انداخت روی شونه هام.
با پرسش بهش خیره شدم.چرا اینکارو کرد؟
_ فک کنم متوجه بارون نشدی نم نم بارید و...و اینکه....
_ و اینکه چی؟
_گوشه لباست پاره اس.میترسم سرما بخوری.
لبمو گاز گرفتم تا دوباره گریه نکنم.درسته به فکرم بود اما من خودم جلوش تحقیر شدم.
_بهتره زنگو بزنیم و سریعتر بریم داخل.
اینو گفتم و چقدرم احمقانه بود.فقط یمخواستم حواسه خودمو اونو پرت کنم تا جو عوض شه
_اووووووم اره به نظرم باید سریع تر بریم داخل.
زنگو زدو منتظر موندیم.
چیزی نگذشت که به پیرزن ریزه میزه درو باز کرد و رو به پدرو گفت
_خوش امدید اقا
_ ممنون ریچل.
اون پیرزن که الان فهمیدم اسمش ریچله٬برای منم سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا ما داخل شیم.از روی لباساش میشد حدس زد که اینجا کار میکنه.
وارد سالن که شدیم دهنم باز موند.من تا حالا فقط خونه پاپا رو دیده و بودمو از اون بزرگ تر فقط فروشگاه های زنجیره ای بود.سعی کردم خونسرد باشم و خانمانه رفتار کنم.بقل دسته پدرو وایسادم و منتظر موندم.
_ سارا؟
پدرو صدا کرد سرم را برگردونم و یه دختر چشم ابرو مشکی.موهای خرمایی و صورت معصوم که بهش میخورد بیستو یک سالش باشه برگشت سمته ما و گفت
_ بله اقا؟
پدرو گفت دونفر اینجا کار میکنن.از لباسای سارا هم میشد فهمید اون اینجا کار میکنه.پدرو گفت دو نفر اینجا کار میکنن.یکیش ریچله و یکیش سارا.امیدوارم بتونم باهاش دوست باشم.حداقل با سارا.اون میشه گفت همسنمه و این خوبه.
_سارا به فرانک بگو بیاد ما منتظرشیم.
سارا سرشو تکون داد و گفت:_ بفرمایید اقا بنشینید.الان بهشون خبر میدم.چیزی میل دارید؟
پدرو به من نگاه کرد و گفت:_ اپریل چیزی میخوری؟
_ یه لیوان اب. لطفا.
_منم همون اب.لطفا دوتا قهوه ام بیار.
_ بله قربان.
تا اومدم بگم چرا قهوه سفارش دادی گفت
_ هوا سرد بود تو میلرزیدی.یه قهوه داغ حالتو خوب میکنه.
_ فک کنم.ممنون
راستش خودم هم قهوه میخواستم اما اگه قرار باشه اینجا کار کنم.به نظرم درس نیس.
_ بیا بریم بشینیم دیگه.
توی سالن یه دست مبل چرم و سفید رنگ بود.دکوراسیون قشنگی بود.
دو تا مبل تکی و یه چهار نفره بود که وسط سالن یه میز سیاه گرد بود.کل پذیرایی از دکوراسیون و رنگ سیاهو سفید پر شده بود.خیلی خوشم اومد.
دوس داشتم طبقه بالا رو که پله میخورد رو هم ببینم.
بقل دسته سالون پذیرایی یه اتاق دیگه بود که وسطش یه میز ناهارخوری بزرگ بود و دور تا دور اتاق پر بود از گل های رز و میز هم اماده بود.خیلی شیک بود.
_ هی حواست کجاست؟
یه صدای بم و مردونه اینو گفت.به سمت صاحب صدا برگشتم یه مرد مو بور و چشای ابی اینو گفت.
لبخند مهربونی روی لبش بود.پدرو با دست به شونه ام زد و گفت _ هعی تو کجا سیر میکنی؟
زود بلند شدم و سرخ شدم.
_ من معذرت میخوام ...چیزه.....چی بگم.....من کلا.....
اون مرد که فک کنم همون فرانک بود خنده قشنگی کرد و گفت_ خیلی خب خیلی خب هل نشو.اروم نفسه عمیق.
یه خنده کوتاه دیگه ای کردو گفت سلام.پدرو میشه معرفی کنی؟
پدرو که اخماش تو هم بود و نمیدونستم دلیلش چیه گفت _ حتما فرانک.این اپریله.اپریل پرل .اپریل ایشون فرانکن.فرانک مکفیلد.
فرانک دستشو دراز کرد و گفت :خوشبختم اپریل.تو چشای گیرا و جذابی داری.
سرخو سفید شدم و گفت: ممنون اقای مکفیلد.از اشنایی با شما خوشوقتم.لبخندی زد که چال روی گونه هاش معلوم شد:منم همینطور.
_ به به ببین کی اینجاس.درباره دوس دخترت بهم نگفته بودی دااداش.اون واقعا خوشگله.
نفسم تو سینه ام حبس شد.این حتما برادره فرانکه.
_خفه شو باب.
باب.مثه پسره جیمز پیر.مثه اونه.پسره گستاخ و پررو.کسی که به یه دختر توی خیابون دست درازی کرده و اگه مردم به موقع نمیرسیدن معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد.باب بدونه هیچ شرمی سرتاپای منو برانداز کرد و من حس کردم جلوش لخت وایسادم و حسه بدی داشتم.
_ اووووم میدونی فرانک واقعا خوش سلیقه ای.این دختر هیکله خیلی قشنگی داره....چشای سبزه بی روحش.بدنه سفیدو قشنگش. لب های قلوه ای...
بابا بدونه هیچ شرمی اینارو ب زبون اورد.
صدای بم و خشنه فرانک بلند شد._ خفه شو باب.دیروز تورو از بازداشتگاه در اوردم.تو حق نداری هیچ بلایی سره اپریل بیاری فهمیدی؟
_ پس اسمش اپریله.واو.خوشگلم میشه بگی چند سالته شاید بتونیم با هم بیشتر اشنا شیم...
ایندفعه صدای پدرو بلند شد که خونه لرزید..
_ باب٬مگه فرانک بهت نگفت خفه شو؟گمشو برو تو اتاقت یا هرجایه دیگه اما اینجا نباش تا وقتی که منو اپریل اینجاییم اینجا نباش.
باب بی توجه به صدای بلنده پدرو رو به من گفت:بعدا میبینمت عزیزم.یه چشمک زدو رفت.
کاملا داشتم میلرزیدم.پدرو دستامو گرفت تو دستای بزرگ و گرمش و گفت:میخوای برگردیم اپریل؟حالت خوبه؟من معذرت یمخوام نمیخواستم اینطوری شه.
فرانک وارد ماجرا شد و گفت: هی هی تپریل دختره شجاعیه مگه نه؟ اپریل اگه هنوزم بخوای اینجا کار کنی مطمن باش تو تو این خونه با باب تنها نمیمونی .من ساعت هفت خونه میام و ریچل و سارا هستن.
من اینجا به تو حقوق خوبی میدم در مقابله اینکه تو خوب کار کنی.اگه هنوزم میخوای کار کنی بهم بگو تا منم بهت شرایط کار توی اینجارو بگم؟
یکم لرزیدم و گفتم میشه یکم بشینم؟
حواسشون نبود که تموم این مدت وایساده بودیم...
_حتما حتما حتما بشین اپریل.
نفسه عمیق کشیدم و با خودم فکر کردم.بهم گفت حقوق خوبی بهم میده و این عالیه تنها مشکلم برادرشه که گفت تو تنها نمیمونی.
نفسه عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم : من قبول میکنم به شرطه اینکه شما بهم قول بدید که من با برادرتون تو خونه تنها نمیمونم؟میتونید این قولو بهم بدید؟
لبخندجذابه دیگه ای زد و گفت_اره.دستم به فنا رفت-_-نظرتون چیه؟باب چقدر ادمه هیزیه نه؟-________-
من ادیت نکردم اگه غلط املایی بود ببخشید:)
^..^
YOU ARE READING
stay with me
Romanceگاهی وقتا سختیای زیادی برات به وجود میاد....اونقدر زیاد که نمیتونی فکرشو بکنی... به امید این زندگی میکنی که تموم میشه...اینده ای روشن در انتظارته.... پایان نامه هر زندگی خوشه...اگه دیدی خوب نشده بدون پس اخرش نشده... تحمل کن و به اینده روشنت فکر کن...