اولا معذرت میخوام که چندروز اپدیت نکردم.
نت نبود و منم مسافرتم!سعی میکنم هروقت درس شد بیام و اپدیت کنم.
بریم قسمته جدیدو بخووووونیمیک هفته از کارم میگذشت.همون شب که استخدام شدم نخواستم پولو ب پاپا نشون بدم اما اون کیفمو گشت نمیدونم دنباله چی بود اما وقتی پولارو دید با کمربند کتکم زد و باز هم شب من از درد نتونستم بخوابم و گریه کردم.
بعد از اون شب صبحای زودتر از خونه بیرون میومدم و شبم سعی میکردم به پاپا برخورد نکنم و زود ب بالا میرفتم...
برای اینکه جای ضربه ها معلوم نباشه باید کرم میزدم من لوازم ارایش نداشتم...
ده روز بود که به سرکار میرفتم و همه چی خوب پیش میرفت و مشکلی نبود...من به برادره رییسم.(باب)برخوردی نداشتم وفکر میکردم که قراره زندگیم خوب شه....امیدوار بودم اما اینطوری نشد.
صبح زود از خونه زدم بیرون و به سمته ایستگاه اتوبوس رفتم...اتوبوس تاا خونه نمیرفت و من از یه جایی ب بعد باید پیاده میشدم و پیاده روی میکردم.
خانوم ریچل باهام خوب رفتار میکرد اما سختگیر بود.با سارا کم و بیش دوست بودم مکالمه هایی نه کوتاه و نه بلند باهم داشتیم و حرف میزدیم...اما وقتی درباره خانوادش ازش میپرسیدم موضوع رو عوض میکرد...نمیدونم چرا اما حتما چیزی هست که نمیخواد من بدونم...
به خونه که رسیدم ی دونات و یه لیوان قهوه خوردم...لباسمو توی اتاق سارا عوض کردم و به پایین رفتم...خانوم ریچل بهم صبح بخیر گفت و رفت پشت تا کارای باغبونی رو انجام بده...
اقای فرانک فکر میکنم توی اتاقش بود چون اتاق کارش طبقه پایین بود و صداش با تلفن میومد...
سارا هم کلا خونه نبود و یه یادداشت روی یخچال میگفت که تا عصری نمیاد و کاری براش پیش اومده...
ظرفارو شستم و اشپزخونه رو تمیز کردم....
میخواستم برم و سالن رو جارو برقی بکشم که با صدای یکی از افراد که میخواستم ازش تا اونجایی که میتونم دوری کنم وایسادم...
_هی ریچل اون قرصه سردرده لعنتی چیشد تو کدوم....
منو که دید حرفشو قطع کرد. با لکنت گفتم_
_ ریچل...خانوم...رفتن...پشت...باغبونی...نیستن ..الان..
نیشخندی زدی و اومد سمتم....
_ هی هی چرا اینطوری حرف میزنی؟؟؟؟
با یه لبخند چندش اور ادامه داد:
_پس تو از من میترسی نه؟من برات ترسناکم؟
_ نه من نمیترسم...من چرا باید بترسم؟
هول کرده بودم و نمیدونستم چب دارم میگم....من الان با یه ادمه روانی خونه تنهام....و کسی نیس که کمکم کنه...
بهم نزدیک تر شد و گفت:
_هممممممم.پس اگه نمیترسی چرا اینقدر هول شدی؟
_ اقا من باید ب کارم برسم...خانومه..خانومه ریچل اینجا نیس....قرص برای سردرد اگه بخواید من بهتون میدم...
نباید ضعف نشون میدادم...
_پس سریعتر...
قرصو از یخچال برداشتم...با اینکه پشتم بهش بودمیتونستم سنگینی نگاهشو رو خودم حس کنم...
با ی لیوان اب قرصو ب سمتش گرفتم....
ازم گرفت و خورد و امد به سمتم...یه قدم عقب رفتم...
نیشخند زد و گفت
_ میخوام لیوانو بهت بدم بگیرش.
دستمو دراز و
کردم و خواستم لیوانو بکشم عقب که لیوانو انداخت و دسته منو کشید....
افتادم تو بغلش اومدم جیغ بکشم که جلوی دهنم گرفت...
_ هییییییس مگه نگفتی نمیترسی...پس جیغت برای چیه.
گردنمو بوسید....میلرزیدم و میخواستم از زیره دستش فرار کنم...اما نمیتونستم...گریم گرفته بود .دستشو کشید روی شکمم.
اون احمق نمیفهمه داداشش هنوز خونس...
نا امید بودم و چشامو بستم و میخواستم هولش بدم اما زورش از من بیشتربود.
_هی تکون نخوووور.
چشامو بستم...
_ خدایا نزار اینطوری شه خدایا نزار....
با صدای بم و مردونه خشن اشنا خوشحال شدم...فرشته نجاتم اومده بود....
_ تو داری چ غلطی میکنی؟چطور بوووووود؟بدبخت اپرییییییل:((((
به نظرتون اون فرشته نجات کیه؟!
لطفا نظر بدید و کامنت بزاااااااارید^....^
KAMU SEDANG MEMBACA
stay with me
Romansaگاهی وقتا سختیای زیادی برات به وجود میاد....اونقدر زیاد که نمیتونی فکرشو بکنی... به امید این زندگی میکنی که تموم میشه...اینده ای روشن در انتظارته.... پایان نامه هر زندگی خوشه...اگه دیدی خوب نشده بدون پس اخرش نشده... تحمل کن و به اینده روشنت فکر کن...