قبوله

226 28 15
                                    

خب این قسمت از رمان....کمی از محتواش معلوم میشه..و.بریم که داشته باشیم...
الان همه گی فگر میکنید اپریل عاشقه پسر میشه نه؟خب معلوم میشه!

از زبون پدرو.

اوه شت.این دختره بی عصاب واقعا رو مخمه.این دیگه کیه...
میخواد خودکشی کنه.فک کنم از قصد پرید جلوی ماشین.دختره ابله.هیچی ازش بعید نیس....
زیر چشمی نگاش کردم.چشماش بینه ابیو سبز در نوساان بود...نمیشد حدس زد.بیشتر به زاغی میخورد...
پوستش خیلی سفیدو قشنگ بود.یه هویی کلا به سمتش برگشتم...اما نفهمید شدید تو فکر بود.خب بزار حدس بزنم.حتما به این فکر میکنه من حتی نمیدونم این چندسالشه اسمش چیه.حدسمو به زبون اوردم.
_پدرو فینچ.
فک کنم حدسم درس بود چون به خودش اومد و گفت _چی؟
_اسممو میگم.داری به همینا فک میکنی دیگه نه؟ کم نیورد.
_نه
عصبی شدم.این دختره زبون دراز به چه حقی با من اینطور حرف میزنه؟
سرعتو بردم بالاتر.سکوته بلند و بالایی بینمون بود و سعی نداشت بشکنتش.پس خودم شروع کردم.
_حداقل میشه اسمتو بهم بگی.با طعنه اضافه کردم.البته اگه فضولی نیستا.
اخماش در هم شد.اما هنوز چهره اش به دل مینشست.چی؟پدرو چی میگی؟احمق این دختره لوسو تو نجات دادی بعد از عشق میگی؟صدای دخترونش به گوشم خورد.
_اپریل٬اپریل پرل...
پرل...چقداشنا به نظرمیومد؟چقدرفامیلی اشنایی بود.شاید از بابا شنیده باشم...اما لعنتی خیلی کمرنگ بودن و من سعی زیادی برای به یاد اوردن نکردم.
_اپریل٬اسمه قشنگی داری...میتونم چند تا سوال بپرسم؟
_ تا چی باشه.اگه خوااستم جواب میدم.
_ دانشجویی؟_ بله.
_ چرا پریدی جلوی اون کامیون؟_من قصدم خود کشی نبود‌.اون لحظه ها اصلا حو اسم ب اطرافم نبود.فقط میخواستم از اون منطقه فاصله بگیرم._اگه من نبودم حتما در خدمت عزراییل بودی.
با طعنه گفت:_میدونی.از قدیم گفتن هروقت گفتم خاک انداز خودتو وسط بی انداز.من تو اون لحظه ازت نخواستم نجاتم بدی خودت اینکارو کردی.اگه نبودی الان من پیشه عزراییل قرار ملاقات داشتم...
دختره احمق!من قصدم این نبود تشکر کنه.اما باز داره میگه فوضولی نکن.ترجیه دادم ساکت شم که دیگه توسط یه دختر کوچولو مسخره نشم.اما منم براش دارم...
به پارکه مورد نظرم رسیدیم...خیلی اروم گفتم پیاده شو.پیاده
شدیم و به سمته فضای باز و پر دارودرخت پارک قدم گذاشتیم...باز هم من شروع کردم.
_ اپریل.من میتونم شنونده خوبی باشم.
_منظورت چیه؟
_معلومه مشکله خیلی بزرگ داری که اون لحظه اصن حواست به اطراف نبوده.به من بگو هر
چی که بگی همینجا دفن میشه.تو ام سبک میشی.

پوزخندی زد و گفت_ اصن دیگه قرار نیس همو ببینیم.
عصبی بودم اما خودمو کنترل کردم اون غصه بزرگی داشت.مطمنم دوست نداره خودشو جلوی من ضعیف نشون بده.اما داشتم از فضولی میمردم پس گفتم_ خب پس اگه همو نبینیم هم که دیگه من برات مشکلی درس نمیکنم توام راحت میشی...
دختره چشماشوریز و چیزی نگفت.انگار داشت تو ذهنش تجزیه تحلیل میکرد که بهم بگه یا نه.و من اخر جوابمو گرفتم.
_قبوله...

چطور بود؟!به نظرتون پدرو چرا فامیلیه اپریل براش اشنا اومد؟چرا از زبون باباش باید شنیده باشه؟اصن شکش درسته؟!نظرتون در مورده خوده اخلاقه پدرو چیه؟پسته بعدیو وقتی میزارم که لایکا به شش یا هفتایی برسه و حداقل چندتا نظر در مورده پدرو داشته باشیم...ممنون از کسایی که همراهی میکنن......:)ازم انتقاد کنید و بگید ادامه بدم یا نه...

stay with meWhere stories live. Discover now