واقعا معذرت میخوام که بدقولی کردم و دیر دیر میزارم اما واقعا نه وقتشو دارم نه نت.
ی رمان دیگه تایپ میکنم با دوستم و اونم خیلی پیچیدس که ب زودی میخوام بزارمش و سه جلده.
خودمم یکی دیگه دارم تنها مینویسم که اونم دو جلده-_-با من بمانم طولانیه
-_-
سعی میکنم امروز دو قسمت جبرانی بزارم و طولانی باشه.^...^
بریم که بخووووونیم._ تواینجا چه غلطی میکنی؟
فرشته نجاتم برای بار دوم اومده بود و میتونست منو نجات بده.
توی ی حرکت دیگه دستای باب دوره کمرم نبود و گردنمو نمیبوسید....
دیگه نفس هاش که بوی تند مشروب میداد بهم نمیخورد و من بلافاصله زمین افتادم و چشمام تار میدید و میلرزیدم.
پدرو دست از سره باب بر نمیداشت و مشت هاش همینطور ب صورتش میخورد.
اما وقتی دید من نقشه زمین شدم اونو هل داد زمین و ب سمته من اومد.از نگاه پدرو:
بخاطره ی دلیل کاری ب سمته خونه فرانک حرکت کردم.اما مهم ترین دلیلم اپریل بود.
میخواستم ببینم از کارش خوشش میاد.
وقتی رسیدم خواستم درو بزنم که صدای سارا و شنیدم.
_ اقای فینچ؟
_ سلام سارا.میشه درو باز کنی؟
_ حتمن اقا.
_درو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید داخل.
رفتم تو و سارام بدنبالم خواست درو باز کنه که صدای گوشیش بلند شد و گفت
_ معذرت میخوام اقا.
_ اشکالی نداره سارا لطفا کلیدو بده که خودم درو باز کنم.میخوام یکیو سوپرایز کنم.
کلید رو بهم داد و بلافاصله ازم دور شد.
صدای جیغ های خفه و ضعیفی ب گوشم میخورد.
توی ذهنم فقط و فقط ی کلمه تکرار میشد.
*اپریل*
درو باز کردم و ب سمته اشپزخونه رفتم.امیدوار بودم اونی که تو ذهنم بود نباشه.دعام مستجاب نشد و داخل اشپزخونه باب رو دیدم و اپریلو نگه داشته.
اولین کلمه هایی که تو ذهنم بود و با فریاد و خشم ب زبون اوردم.
_ تو داری چ غلطی میکنی؟
بسمتش رفتم و هولش دادم و همینطور بهش مشت میزدم و فش میدادم.
فاک پس این فرانک لعنتی کجا بود؟
یک لحظه.فقط یک لحظه به اپریل نگاه کردم که دیدم نقش زمین شده و میلرزه.
باب رو که تقریبا بخاطر مشت هام گیج و منگ نقشه زمین بود رها کردم و به سمته اپریل رفتم.
_ اپریل؟اپریل صدامو میشنوی؟دختر چت شده.
میلرزیدو بدنش داغ داغ بود.
خواستم بلند شم و برم ببینم فرانک کدوم گوریه که دستای بیحال اپریل منو گرفت و گفت توروخدا.توروخدا میترسم.نرو.
دستشو اروم گرفتم و نوازش کردم و گفتم: هی ترس نداره که اروم باش دختر تو میخواستی خودکشی کنی نمیترسیدیا.الان تو باید قوی باشی چیزی نیس من اینجام.
بلند شدم و ی لیوان اب ریختم و براش بردم.پشتشو گرفتم و بلند کردم که حس کردم خیسه.پشتشو نگاه کردپم که با لکه های خون وحشت کردم.
زمینو نگاه مردم.پر از خورده شیشه بود.بیخیاله اب شدم.و وحشت زده یک دستمو زیر گردنش و ی دستمو پشت پاش گذاشتم و بلندش کردم.
ب سمته در رفتم که با سارا با چشمای گریون مواجه شدم.همین که منو دید و اپریلو تو بغلم بیهوش جیغ کشید.
حوصله جواب ب سوالاشو نداشتم.همون لحظه هم فرانک از اتاق اومد بیرون و گفت:
_ چی....
اپریلو که دید رنگش پرید و ب سمتمون اومد.
من بدونه توجه ب سواالاش ب سمته ماشین رفتم._ پدرو پدرو صبر کن چیشده لعنتی؟اینجا چ خبره؟
اپریلو توی ماشین گذاشتم و ب سمته فرانک برگشتم و داد زدم:
_ لعنتی خفه شو.تو کدوم گوری بودی وقتی باب میخواست ب زور بهش دست بزنه هان؟تو کدوم گوری بودی.
خیلی واضح معلوم بود خشکش زده.
سواره ماشین شدم وو درو محکم بستم و قفل کردم.فرانک محکم ب شیشه میکوبید و میگفت وایسا پدرو وایسا.
گوش نکردم و با سرعته غیره مجاز و بالایی ب سمته بیمارستان رفتم....دو ساعت بعد
دوساعت طولانی گذشته بود.فقط دوساعت.دکتر گفته پرسیده بود چه بلایی سرشاومده و من ی چیزی براش بلغور کردم.اما قسمته شیشه رو راست گفتم.
دکتر گفت دمای بدنش خیلی بالا بوده و امکان داشت تشنج کنه اما این خطر از بین رفت.
پرستاری ب سمتم میومد.
_ خانومتون بهوش امدن.
چی؟خانومم؟من؟اپریل؟خانومم؟!
بیشتر فکر نکردم و گفتم:
_ میتونم ببینمش؟
_ بله .
ب سمته اتاق حرکت کردم.قدم که نه میدویدم.
اپریل تکیه ب بالش و با چشمای نیمه باز اطرافشو نگاه میکرد.
صدای درو که شنید ب سمتم نگاه کرد و خیره تو چشام شد.
چشای سبزس لبالب پر از اشک شده بود.
ب سمته تختش رفتم.
فقط تونستم بگم:
_ خوبی؟
فک کنم منتظره حرفی از جانبه من بود که فقط گفت:
_ پدرو...
و زد زیر گریه.
تند بغلش کردم.و تو گوشش زمزمه کردم._ اپریل هی دختر تموم شده من پیشتم باب دیگه اینجا نیس گریه نکن لطفا.همه چی درس میشه و موهاشو بوسیدم.
من امروز خیلی غلطای زیادی کردم.
اما میخواستم اروم بشه که مثله اینکه موفق بودم.بهم با چشای خیسش نگاه کرد و گفت:ببخشید لباستون خیس شد.
خندیدم و گفتم: مهم نیس حالا تو نگران لباسه منی ؟همین الان داشت گریه میکردا نگا توروخدا.
باید باهاش شوخی میکردم تا بخنده تا من راحت شم.گریه اشو اصن دوس نداشتم.
لبخند محو و قشنگی زد و گفت:
_ من ازت ممنونم.اگه تو نبودی نمیدونم...نمیدونم....
نمیتونست حرفشو تموم کنه...بایدجو رو عوض میکردم پس گفتم.
_ خب خب باشه.ببین تو امروز حاله منو هم گرفتی خودتم که الان حالت اینطوریه.بخاطر همین وقتی مرخص شدی میخوایم بریم بیرون تا حاله هردومون بهتر شه خوبه؟
لبخندی زد.
_ خوبه.خب ب سلامتی!چقدر این پدرو بچه ماهیه نه؟!
خدا بده شانس!!!!-_-
این فرانک فک کنم کر بود که پدرو داد میزد نمیشنید جیغه سارا رو اما فهمید
-_-
نظرتون درباره این قسمت؟
YOU ARE READING
stay with me
Romanceگاهی وقتا سختیای زیادی برات به وجود میاد....اونقدر زیاد که نمیتونی فکرشو بکنی... به امید این زندگی میکنی که تموم میشه...اینده ای روشن در انتظارته.... پایان نامه هر زندگی خوشه...اگه دیدی خوب نشده بدون پس اخرش نشده... تحمل کن و به اینده روشنت فکر کن...