دردو دل من

205 30 9
                                    

بیخیاله اینکه هیشکی زحمت نکشید از بینه صدو شونزده نفری که حداقل دیدن کردن لایک کنه:|و نگفتن ادامه بدم یا نه...چندتا قسمته دیگرو هم من میزارم.بریم که بخونیم:)

از نگاه اپریل.
پسره واقعا یه پا دیوونه بود.همه حرفاش طعنه دار بود.وقتی بهم گفت میخواد حرفامو بشنوه و باهاش دردودل کنم.خب برای منم خوب بود.من که دیگه نمیبینمش.من سبک میشم.پس گفتم:قبوله...
روی نیمکت نشستیم.اصن برام مهم نبود که تو پارکیم.پاهامو به سینم چسبوندم و به رو ب روم خیره شدم.
چند دقیقه سکوت کردیم.در اخر برای اولین بار سکوته بینمونو من شکستم.
_یکی بود.یکی نبود.یه دختر کوچولوبود که از لحظه تولدش نتونست طعمه محبت خانواده و پدر و مادرشو حس کنه.پدربزرگه پدریش مرده بود و مادربزرگ نداشت.اما پدربزرگه مادریش زنده بود و با اپریل خوب بود.از قضا لحظه ای که اپریل میخواست این محبتو حس کنه.طعمشو بچشه و سختیارو فراموش کنه.همه چیز به هم خورد.
اون توی چند لحظه مادر و پدرشو از دست داد و اون موندو پدربزرگش.اپریل باز خواست با مشکلاتش بجنگه.با خودش میگفت من محبته پدربزرگمو دارم و به خاطره اونم ک شده مقاوم میمونم.اما پدربزرگه این دختر کوچولو
طولی نکشید ک عوض شد.عقده هاشو سره اپریل خالی میکرد.کتکش میزد.تحقیرش میکرد.متهم به دزدی از خودش میکرد...
میگفتمو میگفتم.میخواستم خالی شم.اشک هام بالاخره و دوباره سر باز کردندو روی گونه هام میریختن.
_اپریل باز گذشت کرد.باز همه چیو توی خودش ریخت.توی دانشگاه همه اپریلو به خاطره سرو وضعش مسخره میکردند.اپریل فقط یه دوست به اسمه انا داشت.انا اما اونو برا خودش انتخاب کرد نه سرووضع نه چیزه دیگه.
اپریل یه روز صبح از خواب بیدار شد و وقتی به اتاق پایین رفت همه چیو به هم ریخته دید.اپریل هیشکیو جز انا نداشت.توی دانشگاه دلش فقط به اون خوش بود.اما پدربزرگش ورشکست شده بودو گفت که دیگه نباید اون ب دانشگاه بره و تحقیرش کرد...
دیگه ادامش ندادم.بغضم گرفت و هق هقم شروع شد.من یه دیوونه ام که دارم با یه پسر که فقط تو چند دقیقه دیدمش دردودل میکردم.اره من یه دیوونه ام اما دیگه هیچی برام مهم نیس.
پدرو سکوت کرد.و این چه قدر برای من موثر بود وقتی کاملا خالی شدم به سمتش برگشتم.اخماش تو هم بودو به رو ب رو زل زده بود.سریع اشکامو پاک کردم.و گفتم:
_ من معذرت میخوام.از اینکه به حرفام گوش دادی ممنونم.من دیگه بهتره برم.خواستم بلند شم و برم که دستمو گرفتو کشید.باز نشستم و اخم کردم.به این بشر هیچوقت نباید رو داد._ مشکلی پیش اومده؟
بهم خیره شد و با قیافه افتاده گفت_تو واقعا این همه زجر کشیدی و باز تحمل کردی؟تو واقعا این همه مدت درک کردی؟تو خودت ریختی؟
حس کردم چشمای سیاهش پر از اشک شد.باورم نمیشد.گریه؟به خاطره من؟به خاطره زندگیه یکی که نمیشناسه.هول کردم
_ هی هی.هی گریه نکن.گرزیه چرا.این زندگیه منه.تو منو داری به خاطرم گریه میکنی.پس برا ناراحتیای زندگی خودت چیکار میکنی؟
یه قطره اشک از چشش افتاد پایین.سریع دستمو دراز کردم و پاکش کردم.
و تازه فهمیدم من....من الان دقیقا چه غلطی کردم؟!باز هول شدم_ ببخشید ببخشید فقط گریه نکن تو به خاطره یه زندگی دیگه داری گریه میکنی من حتی همه چیو کامل بهت نگفتم.گریه نکن لعنتی.
دیدم چشاش گرد شده و دیگه گریه نمیکنهبا چشای درشتش بهم زل زده بود:_من یه لحظه احساساتی شدم.ببخشید.میگم تو گریه غریبه و دیدی اینقدر هول شدی یکی از عزیزات گریه کنه چیکار میکنی؟کتکش میزنی؟
لبخنده تلخی زدم و گفتم _من کسیو ندارم.من فقط پاپا و دارم که اونم...آه کشیدم._من باید برم.ممنونم که ب حرفام گوش دادی من کار دارم.باز مچه دستمو گرفت و گفت وایسا وایسا.ببین من میرسونمت به جایی که میری باشه؟_من هنوز نمیدونم کجا میخوام برم.قیافش عجیب شد.من نمیدونم کجا میرم اما کار دارمو باید برم.میدونستم الان فک میکنه من دیوونه ام.به خاطره همین در حده زمزمه ادامه دادم._من برم دنباله کار.
صداشو نشنیدم.سرم هنوز پایین بود.بعد از چند دقیقه بالاخره سرمو بالا اوردم که گفت:_ فک کنم من بتونم کمکت کنم.



دستم به معنای واقعی ترکید-_- فک کنم باید گچ بگیرم-_______-
لطفا رای بدید و کامنت بزاریدو نظرتونو بهم بگید
:)

stay with meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora