داستان زندگی سارا

200 20 7
                                    


از نگاه سارا
امروز صبح که بیدار شدم گوشیمو چک کردم....
سه روزه که از راکی خبری نداشتم....فکر میکردم اون فراموشم کرده.اما چرا؟همه چیز بینمون خوب پیش میرفت.دعوایی نبود.
اما اون رفت به لندن...
برای خوشحالی و خوشبختیش رفت....... من براش مهم نبودم......اخرین روزی که اومد پیشم کاملا یادمه....

فلش بک
توی کافه نشسته بودم و منتظره راکی بودم تا بیاد.
هیچوقت سره قرارامون دیر نمیکرد اما الان یه ربع بود که نشسته بودم و از راکی خبری نبود...
هرجور فکری به ذهنم هجوم اورده بودن...
شاید بخواد باهام بهم بزنه؟
اما چرا؟من باهاش دعوا نکردم.حرفی بهش نزدم.هیچوقت رابطمون خراب نشده بود.بعد از مرگ مامان و بابا من به غیره اون کسیو نداشتم...
اون خوب بود....خیلی خوب بود..
ما با هم عهد بسته بودیم تا ابد ماله هم باشیم و از هم جدا نشیم....
همیشه سره قرارامون زود میومدیم...حتی اگه مهم ترین کارم داشتیم ولش میکردیم تا بتونیم هم دیگرو ببینیم اما الان چرا اینطوری باید بشه؟
یعنی اتفاقی براش افتاده؟تصادف کرده؟منو دیگه نمیخواد؟کسه دیگه ای توی زندگیشه؟
همه ی فکرای بد به ذهنم اومدن...
داشتم بغض میکردم...
یکبار دیگه بهش زنگ زدم و باز روی پیغامگیر رفت...
اگه اون کار داره چرا پس حداقل یه خبر بهم نداده؟؟؟نمیدونم...نمیدونم...تنها چیزی که میخوام اینه که اتفاقی براش نیفتاده باشه...
***
ساعت هفت بود که من اومده بودم الان ساعت یازده شده بود.
بغض کرده بودم....
پس حتما اتفاقی براش افتاده....من چیکار کنم؟تصمیم گرفتم یه ذره دیگه هم بشینم...شاید اومد....
با صدای پیش خدمته اونجا ب خودم اومدم:
_ خانوم میخوایم اینجارو ببندیم...متاسفانه باید برید....
من الان چیکار کنم؟اگه راکی اومد چی؟منو نبینه چی؟گوشیشو جواب نمیده پس چطور بهش خبر بدم...
_خانوم؟خانوم باید ببندیم صدامو میشنوید؟
کیفمو برداشتم و بلند شدم...
_ بله متوجهم....
بهش مقداری انعام دادم...
ساعتای زیادی بدونه هیچ سفارشی نشسته بودم و این به نظرم بی ادبی بود....
_ممنون خانوم...
معلوم بود خوشحال شده....
سری تکون دادم و از کافه بیرون اومدم...
خواستم داخل یک کوچه بپیچم که یک ماشین سیاه رنگ توجهمو جلب کرد...
ماشینه راکی...
اما اون چرا اینجاس...چرا نیومده داخل؟
دویدم سمته ماشین و سوار شدم...
راکی بهم چشم دوخته بود..سوار ماشین شدم.نمیخواستم بدونه اینکه دلیلشو بدونم باهاش دعوا کنم پس برگشتم سمتش تا ازش سوالمو بپرشم اما همین که به سمتش برگشتم سوالم یادم رفت...
چشای عسلی قشنگش...لبالب پر از اشک بود...
چرا باید بغض کنه یا بخواد گریه کنه؟؟؟دیگه داشتم مطمن میشدم میخواد باهاش به هم بزنه اما با یه صدای ارومی پرسیدم:
_ راکی؟عزیزم؟چیشده؟چرا نیومدی توی کافه؟من ساعتای زیادی اونجا منتظرت بودم اما تو اینجا بودی؟اتفاقه بدی افتاده...
دادی که سرم زد و جمله ای که گفت باعث شد کمی بپرم و گیج شم...
_اینقدر باهام خوب نباش لعنتی...تو خیلی خوبی تو لیاقته منو نداری سارا...اینقدر باهام مهربون نباش...سرم داد بزن بگو چرا نیومدی باهام دعوا کن ...بهم فوش بده اما اینقدر مهربون نباش...
بغض کردم...چرا؟پس یعنی میخواد باهام به هم بزنه؟
_ راکی؟میخوای باهام به هم بزنی؟چرا اینقدر بد شدی من چیزی نگفتم....
_ سارا...من...من نمیدونم از کجا شروع کنم و بگم...
آهی کشیدم...
_ بگو راکی...از اولش بگو...
_ سارا...من...من باید برم من باید از اینجا برم...به خاطره کارم...به خارطه اینکه من..خب من....مقدار زیادی پول پسنداز کردم...سارا من میخوام توی یکی از دانشگاه های لندن درس بخونم...اونجا کار کنم...
خشکم زده بود...انی از چیزی که من میخواستم بشنوم بد تر و سخت تر بود..
با بغض لعنتی که از وقتی تنو کافه بودم تاالان که سوار ماشین راکیم داشتم گفتم:
_ راکی...تو...تو به من گفتی در اولین فرصت که پولامو جمع کنم ما با هم ازدواج میکنیم...تشکیل خانواده..تو این همه بهم قول دادی...
اما الان میگیمدت زیادیه پول پس انداز کردی و میخوای بری لندن درس بخونی و اونجا کار کنی...
تو...تو چطور تونستی راکی؟داری میگی منو بازی دادی؟من تو ایندت نقشی نداشتم یعنی؟راکی...تو...تو...
زبونم بند اومده بود...هنوزم نیمخواستم بهش حرفه بدی بزنم...
_ تو ادمه خیلی بدی هستی راکی...تو خیلی بدی...
من دیگه نمیخواستم حرفاشو گوش کنم....خواستم از ماشین پیاده که دستمو و افتادم سمتش خواستم چیزی بگم که گرمی لب هاشو حس کردم و باز هم برای هزارمین بار داغ شدم...
بار نبود اما همون طعم بود...اما این بوسه فرق داشت...راکی میخواد برای اخرین بار با من باشه؟میخواستم ازش فاصله بگیرم اما نمیتونستم....با همه وجودم میخواستمش....
بعد از مدتی ازم فاصله گرفت...
ناخواسته بود اما اروم شده بودم....موهامو نوازش کرد .گفت:
_ من میخوام تا اخره عمرم با تو باشم اما من از ارزوهامه که برم لندن و اونجا درس بخونم و کار کنم...درکم میکنی سارا...اره؟تو درکم میکنی؟من تورو خیلی دوس دارم...با همه وجودم دوست دارم....
*****
با صدای در پریدم...
تازه تونستم موقعیتمو یادم بیاد...
من تو خونه ی اقای مکفیلد کار میکنم و اون لحظه ها فقط خاطراته تو ذهنم بود و گذشتن...
من خونهی اقای مکفیلد زندگی میکنم....
باز صدای در اومد...
_بفرمایید...
خانوم ریچل بود....
_ صبح بخیر سارا...خوبی؟
_ بله...
دروغ گفتم...
_ خوبه...سارا من دارم میرم خرید تو باید میزه صبحونرو بچینی...
_بله خانوم ریچل حتما.....
یکی از ابرو هاشو داد بالا و گفت:
_ مطمنی حالت خوبه؟
_ بله خوبم...
وقتی حرفاش تموم شد و رفت من زدم زیر گریه...راکی کجایی؟اونشب بعد اون حرفای قشنگ با هم رفتیم پارک و بعد اینکه قول داد برمیگرده رفت...
قرار بود بره فرودگاه...برای شب پرواز داشت...اینکه نمیخواست و نظرمو نپرسید یه ذره ناراحتم کرد...
اشک با سرعت از چشمام پایین میفتاد..
سعی کردم پاشم و با یه دوش اب سرد و عوض کردن لباسم حواسمو پرت کنم...
رفتم پاین میزه صبحانرو چیدم و بعد به اشپزخونه برگشتم و نون تست و پنیر خوردم...خیلی زود ظرفه صبحانمو جمع کردم...
خانوم ریچل که برگشت من رفتم به پشت خونه و به باغ گل خیره شدم...تموم وقتمو اون پشت گذروندم و خودمو با اب دادن به گل ها و کاشت گل های جدید که اقای مکفیلد گفته بود مشغول کردم...
وقتی به خونه برگشتم و به اتاقم رفتم و باز گوشیمو چک کردم...هیچی..
صدای بوقه ماشین از پاین میومد..به سمته پنجره رفتم...
اقای پدرو...
به اشپزخونه رفتم و بعد از خوشامد گویی به اقای پدرو و دختری که همراهش بود خواستم برم که صدام کرد..
_ سارا ؟
_بله؟
_ به فرانک بگو ما منتظرشیم...
_ بله اقا...چیزی میل دارید؟
_ اون دختری که همراهش بود داشت بهم نگاه میکرد...
اما من همچنان به اقای فینچ
خیره شدم تا اینکه رو کرد به اون دختر که فهمیدم اسمش اپریله و منم بهش نگاه کردم...
خیلی خوشگل بود...
اما اصلا به اقای فینچ نمیخورد... قسمتی از لباسش پاره بود و چشاشم سرخ و بود و به خاطره بارون خیس شده بود...
منم خیس شده بودم اما فقط یه ذره...با خودم چتر برده بودم اما اخرای کار که کاره گلا تموم شد چترو بستم و سرمو به بالا گرفتم و اجازه دادم دونه های بارون ب صورتم بخورن...
دوست داشتم بدونم اون دختر به خاطره چی اومده بود....





هووووووف!دستم ترکیییید!
بدبخت سارا:(((راکی بددد)_(
بچه ها دارم به این فکر میکنم داستانو فن فیک کنم!مثلا پدرو بشه هری...
زینو نایلو لویی لیامم میارم توی داستان...
اگه ده نفر کامنت بزارن و بگن فن فیک کنم...داستانو تغییر میدم و شخصیتا عوض میشوندددد!
این قسمت چطور بود؟لطفا رای بدید و کامنت بزارییییید
^..^

stay with meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora