دو دسته قوی و مردونه منو گرفت و به عقب کشید...
هنوز تو شوک بودم.
حالم اصن رو به راه نبود و وقتی گفت_خانوم حالتون خوبه؟حواستون کجاست؟شروع کردم بهش فوش دادن!انگار منتظر بودم تا یه چیزی بگه و من شورع کنم.
_ساکت شو.ازت بدم میاد.چرا نجاتم دادی.چرا نذاشتی بمیرم.ازت بدم میاد.از همه مردها بدم میاد.همشون احمقن و زورشونو ب ادم میخوان تحمیل کنن.از همه مردا بدم میاد.جز بابام....اون گناهی نکرده...نه اما اونم تنهام گذاشت...کاملا هذیون میگفتم....اصن متوجه حرفام نبودم.اشک میریختم و هی میگفتم.مردم با تعجب بهم خیره شده بودن و حتما فک میکردن من چه دیوونه ایم...از غم توی دلم خبر نداشتن...اون قدر زدم تو سینش و گریه کردم و به همه مردا فوش دادم که بی حال شدم.ااما وقتی زدمش مثله اینکه اصن براش مهم نبود و داشتم نازی میکردم.بعد از مدتی برام نایی نموند.مرده بدونه هیچ حرفی بلندم کرد...خواست منو با خودش ببره.اما کجا؟!مقاومت کردم و گفتم _هی منو کجا میخوای ببری.
_تو حالت خوب نیس.میترسم هر مردیو پیرمرد و جوون و نوزاد ببینی بزنیش.میبرمت یه جایی که ارومتر شی نترس.فک نکنم ب این فکر کنی که من دزدم نه؟چون دزدا معمولا اینطوری با یکی برخورد نمیکنن.
نای مقاومت نداشتم اما نمیخواستم برم.معنی ای نداشت.خواستم داد بزنم که کمک(واقعا احمقه میدونم-_-)اما نیتمو فهمید و دستشو جلوی دهنم گذاشت.از صدتا ادم مست بدتر بودم.ب زور منو کشید تو بغلش و با عصبانیت راه افتاد.اصن به این چه که من چیکار میکنم.خواستم چیزی بگم که متوجه فشار دستاش دور کمرم شدم.پاپا صبح با لگد توی شکمم زد.درد بدی تو دلم پیچید و ناله کردم ....خاطراته صبح باز یادم افتاد....
فهمید حالم بده وایساد گفت_چته؟!چی شده؟
با بغض ناله کردم..._دلم.دلم.کمرم.آی
فشار دستش کم تر شد و خیلی یواش گفت ببخشید.و دوباره راه افتاد بعد از مدتی خودمو توی یه ماشین دیدم.
در سمته من محکم بسته شد و من شوکه از جام پریدم.
هنوزم اشکام میریختن اما برا غرورم.غرور له شدم.اصن اگه این مردم دزد باشه اخرش منو میکشه...بزار بمیرم و راحت شم....
پاپا غرورمو له کرد.خوردش کرد.قلبمو شکست....
گفت برو خدمتکار شو اما کارکن....
اینه رسمه کسی که میخواست جایه پدرتو پر کنه؟این رسمشه که کتکت بزنه.غرورتو له کنه.کاری کنه که جلوی یه مرده غریبه ضعف نشون بدی و بزنی زیر گریه.توی یه حرکت آنی وقتی راه افتاده بود خواستم دره ماشینو وا کنم و بپرم بیرون....مشکلم فقط پاپا نبود.مشکلم فقط رفتاره صبحش نبود...مشکلم کمبود هام بود ......این که از وقتی بدنیا بیای یه روز خوش نداشته باشی.
اینکه ارزو به دل رفتن به بیورن با مامان بابات باشی اینکه طعم محبت خانواده رو بچشی....
من خسته بودم...
دره ماشین باز شد که خواستم بپرم اما ک همون مرد سریع دستمو گرفت و کسید عقب که باز افتادم تو بغلش.با صدای بلند گریه میکردم و مرده سعی داشت رانندگی کنه و یه جا سریع پارک کنه...داشتیم تصادف میکردیم....اما خب این اتفاق نیفتاد
قفله ماشینو زدو رو کرد به من و گفت_معلوم هست چته لعنتی؟چه مشکلی داری که ذاز جونت سیر شدی؟خودت میخوای بمیری میخوای منم بکشی؟یه ذره اروم بگیردختره دیوونه.خودمم کنترلمو از دست دادم و سرش داد کشیدم_خب پس منو پیاده کن.
بزار برم بمیرم.توام برو هرکاری دلت میخواد بکن.به من چیکار داری اصن چرا منو سوار این ماشین کردی هان؟دست از سرم بردارید من خسته امم میفهمی خستههههههههههههه.
مرده که الان اخمالو شده بود گفت _فقط یه ذره دیگه تحمل کن خب؟عینه ادم بشین تا تموم شه و برسیم.
تا ندونم کجا میریم اروم نمیشینم.باز دره ماشینو وا میکنم هلت میدم تا فرمونو ول کنی پس بگو کجا؟مرده صورتش کامل در هم شد و گفت
_پارک.خب دوستان اول یه چیزیو بگم.روح ها جن ها ارواح های عزیز.شماهایی که داستانو میخونید اما یه دکمه ستاره فشار نمییدید.اگر بخواد اینطور پیش بره و لایکا کم باشه مجبور میشم دیگه نزارم...چند قسمته دیگرم میزارم تا محتوای داستان کامل معلوم شه و بعد ببینم هنوز هم کسی لایک نمیکنه خب دیگه ادامش نمیدم.دوستون دارم^_____^
ممنون از کسایی که دنبال میکنن.خب نظرتون در مورده این قسمت چی بود؟قسمته بعدی داستانو از زبونه پسره میشنویم...
چقدر پسره دیوونس نه؟؟؟تو این وضعیت دختره میخواد ببرتش پارک-___-
به نظرتون اپریل وقتی میگه کجا میبرتش چی میگه؟
تا اینجا داستان چطور بود؟درباره شخصیتایی که تا الان شناخته شدن یه ذره نظر بدید^___^عکسه اپریل اون بالاس خواستید فرضش کنید اونه:)
YOU ARE READING
stay with me
Romanceگاهی وقتا سختیای زیادی برات به وجود میاد....اونقدر زیاد که نمیتونی فکرشو بکنی... به امید این زندگی میکنی که تموم میشه...اینده ای روشن در انتظارته.... پایان نامه هر زندگی خوشه...اگه دیدی خوب نشده بدون پس اخرش نشده... تحمل کن و به اینده روشنت فکر کن...