شرایط

133 23 13
                                    


_اره...
_ اقای فرانک...من ب یه چیزی بیشتر از اره احتیاج دارم...بحثه کاره...ون قراره مدتی و اینجا بمونم و امنیت...خب این منو میترسونه...
_اره.من بهت قول میدم امنیته تو اینجا کامله و اتفاقی نمیفته....خب حالا من شرایطه کارو برات بگم؟
_ بله...ممنونم....
_تو از صبح ساعت نه تا شب ساعت هشت باید اینجا بمونی...ممکنه من یه روز زود بیام و یه روز دیر اما ریچل و سارااینجان..پس نگران نباش...اگه روزی تنها بودی هم تو اون روز میتونی ب من زنگ بزنی و بگی و بعد اینجارو ترک کنی...باید تو کارت جدی باشی...و چیزیو سریع تموم نکنی و بخوای از جلوی چشم دور کنی...اینجا بزرگه و نمیشه سارا و ریچل به تنهایی کار کنن...
درباره حقوق...ماهی پنج هزارتا؟اگه تو کارتو خوب انجام بدی من بیشتر هم بهت میدم...من از اینکه کسی بخواد کارو از سرش وا کنه اصلا خوشم نمیاد.پس دوس ندارم تو وقتی مثلا یه سردرد ساده داشتی کارو ول کنی و بگی نمیام.و هر روزی که نیای و بی دلیل باشه مقداری از حقوقت کم میشه...تو باید قانونارو رعایت کنی.
خب تو مشکلی نداری؟
شرایطش خوب بود.گفت اگه خوب کار کنم حقوقم بیشترم میشه...تنها نمیمونم...و حقوقشم برای من خیلیه...اینجا عالیه...خودشم ساعت هشت میاد و اگه تنها موندم باید بهش خبر بدم و برم...
_ اقای مکفیلد؟خانوم ریچل و سارا اوم...لباساشون...راستش من....
لبخند زد.انگار بقیه حرفمو میدونست.
_ تو اگه شرایطه اینجارو قبول کنی من با ریچل هماهنگ میکنم...لباستو از اون میگیری...خب پس نظرت چیه اپریل؟
(همه ی شخصیتای این داستان زود پسرخاله میشن میدونم!-_-)
_ نه اقای مکفیلد من مشکلی ندارم.
*****
بعد از انجام دادن کارای مربوطه و قول من درباره اینکه من کل ماهو کامل میام و بی دلیل کارمو ترک نمیکنم.حقوق این ماهمه جلو تر داد و من از این بابت خوشحال بودم...
سوار ماشینه پدرو شدیم و من همون لحظه رو کردم بهش و گفتم: اقای پدرو...یعنی پدرو... من ازتون ممنونم.این کاری که در حقه من کردید و هیچوقت فراموش نمیکنم.من مطمنم اگر فقط پنج شش ماه بیام اینجا میتونم پوله یه اپارتمانه کوچیکو در ارم و از پاپا جدا شدم...یه هویی ساکت شدم.من برای چی داشتم اینارو بهش میگفتم؟
اون چیکاره ی منه؟
_ معذرت میخوام...خیلی پر حرفی کردم...
اخماش تو هم بود.وقتی گفتم ببخشید یه ذره گره ابروهاش باز شد و گفت:
_ اپریل اینا اشکالی نداره که بگی و پیشه خودمونم میمونه پس لازم نیس نگران باشی.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
_ تو کاغذ داری؟
_ چی؟نه من از اول صبح دسته خالی بودم...دیدی که...
_ معذرت میخوام....اره یادم نبود...راستش باورم نیمشه همه این اتفاقا صبح افتادن انگار ماله چند هفته پیش بود.
راست میگفت منم باورم نمیشد...
بالاخهر یه دستمال برداشت.یه خودکار هم بعد از زیر و رو شدنه ماشین پیدا کرد و یه چیزی روی دستمال نوشت و داد ب من.
_ این چیه؟
نمیخواستم باهاش بدبرخورد کنم...معلوم بود که منظوری نداره.من دلیله دادنه شمارشو نمیدونم پس نباید زود عصبی شم..
_ راستش ... اومممم....اپریل من به باب اعتمادی ندارم پس...اگه یه وقت تو خونه تنها بودی و کمکی لازم داشتی بهم زنگ بزن...من خودمو میرسونم...
دستمالو ازش گرفتم و گذاشتم تو جیبه جینه تنگم...
_ ممنونم پدرو....تو مرده خوبی هستی...
اینو برای باره اول و اخر به یه مرد به غیر از بابام گفتم....
_ خب ادرسه خونه تون کجاس؟
نمیخواستم اون محلمونو ببینه...با اینکه تا الان دیده اما بقیش نه.....
_ منو همون جا که صبح دیدی برسون بقیشو خودم میرم...ممنون...
اخم کرد.
_اپریل الان هوا داره تاریک یمشه و عصره...محله ها امن نیستن پس ادرستون رو بگو...
راس میگفت محلمون اصن امن نیس...
_خب...
باورم نیمشد زمان اینقدر زود گذشت و الان عصره...مگه چقدر طول کشید؟
وقتی رسیدیم برای اخرین بار به سمتش برگشتم و گفتم:
_ ممنون پدرو...برای همه چی ممنون...خیلی بهم کمک کردی...شبه خوبی داشته باشی...
اخماش کامل وا شده بود.با لبخن ه مهربون و شیرینی گفت:
_تو ام شبه خوبی داشته باشی اپریل...
دیگه معطل نکردم و از ماشین پیاده شدم و به سمته دره خونه رفتم..بازش کردم و خواستم برم طبقه بالا که دلم بد جوری ضعف رفت...
خیلی گشنم بود...توی خونه ی فرانک قهوه و کیک خوردیم اما دیگه ناهار نه...و من از صبح هییچی نخورده بودم ...
خواستم برم سمته اشپزخونه که صدایی منو متوقف کرد.
_ کار چیشد؟
****

چطور بووووود؟
معذرت که دیر اپدیت کردم.رای ها خیلی کمه و من فکر کردم که شما دوس ندارید ادامه بدم...
اما باز گذاشتم!
خب نظرتون؟
از الان بگم من عاشقه کامنتم!
لطفا رای بدید و کامنت بزاریییید

stay with meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora