تشکر

160 25 2
                                    

اون بهم گفت میتونه بهم کمک کنه.چشام از خوشحالی برق زد و بیشتر جلب توجه میکرد.
خندیدم و گفتم_ راست میگی؟واقعا کمکم میکنی؟
توقع داشتم تا شب دنباله کار بگردم.و یه کار خیلی بد یا میشه گفت متدوسط پیداکنم نه اما ب این زودی.با چشای گرد شده گفت_ اوه اره خب کجحاش اینقدر خنده داره؟
گفتم _هیچی فقط بیا زودتر بریم.
_ باشه بیا بریم.سوار ماشین که شدیم تحمل نکردم و با باران سوال بهش حمله کردم:
_ کجاست؟دقیقا چه کاریه؟حقوقش؟صاحبش؟ توی همینجاهاس یا دوره؟منو قبول میکنن؟...
_هعی هعی صبر کن .من الان جوابه کدومو بدم.اون از اینجا دوره.حقوقش خوبه و صابحش دوستمه ومورد اعتمادمه.اسمش فرانکه.پسره خوبیه و با برادرش زندگی میکنه.خونش بیشتر شبیه ویلاس و امممممم چطور بگم....راستش....خب...
_ فقط واضح بگو بهم.لطفا.
_ داداشش مثه خودش نیس.
قلبم با این حرفش فرو ریخت.برادرش دقیقا چطور ادمیه که همچین حرفی بهم زد؟
_ یعنی چی؟دقیقا چطور ادمیه؟
_ اون خیلی مست میکنه خب....چطور بگم....اون یه ذره مرده عوضیه....خب...هیزه و وقتی با فرانک حرف میزدم خب هرشب با یه دختر به خونه میومده...
این الان چی گفت؟من باید جایی برم که...که....
_لطفا برگرد.من ...من نظرم عوض شد.
_ هعی.هعی نباید بترسی تو اونجا تنها نیسی.اونجا دو تا خدمتکاره دیگه هم هستن.فرانکم ساعت هفت شب به خونه میاد.
خب تا اون ساعتم حتما خدمتکارا هستن.جایی برای ترس نیس.
خیالم یکم راحت شد.پس تنها نیستم.من هنوزم باورم نمیشه.یعنی با کسی که جونمو نجات داد.اول دردودل کردم.بعدم تو ماشینش نشستم بهش اعتماد کردم ک میخواد بهم کمک کنه؟اما یه حسی بهم میگفت میتونم بهش اعتماد کنم.اون وقتی حرفامو شنید گریه کرد.
با اینکه من همه چیو بهش نگفتم . ولازمم نمیبینم که محبور باشم بهش بگم اما بهترشدم.سبک شدم.
_ اپریل؟
_ بله؟
_ میشه بیشتر درباره خودت بهم بگی؟این فقط یه کنجکاوی سادس.امیدوارم بد متوجه نشی.اگه میخوای میتونی نگی...
_باشه باشه.میدونم اگه نخوام لازم نیس ک بگم.اما میخوام بهت اعتماد کنم.توی این دو سه ساعت فهمیدم واقعا منظوره بدی نداری...چیومیخوای بدونی؟
_ خب اینکه چند سالته و تو چه ماهی به دنیا اومدی اپریل؟خانواده پدرو مادرت چی شدن؟
_ من تو ماهه اپریل بدنیا اومدم.لبخند کوچیکی زدم.پاپا وقتی هنوز باهام خوب بود برا تعریف کرد که بابام اسممو انتخاب کرده و به خاطره اینکه هم اسمه خواهرش بوده و اونو خیلی دوس داشته هم حس میکرد به صورته معصومم میاد.مامانم مخالفتی نکرد و موافق بود.
_ خب؟
_ بیستو سه سالمه.خانواده پدرمیمو یه بانده قاچاق کشت.منظورم شوهر عمه و عمه مو و همینطور عمومو.عموم رو زیاد دوس نداشتم باهام خیلی بد رفتاری میکرد و من هیچوقت دلیلشو نفهمیدم.شوهر عمه ام هم باهام سروسنگین بود اما مثه یه برادر مراقبم بود.عمه ام٬باهام خیلی خوب بود.تا اخرین باری که دیدمش هم باهام خیلی مهربون بود...
دیگه نمیخواستم ادامش بدم.هم برام دردناک بود و هم دوس نداشتم بدونه..خب بهش ربطی نداشت.
_خانواده مادریمم یه دایی داشتم.چهلو نه سالش بود.پیر بود اما هوای منو همه جوره داشت.اما موتور بهش زد و مرد.خاله ام نداشتم.مادر بزرگمم وقتی بدنیا اومدم مرده بود.پدربزرگمم که...پاپا...آه کشیدم.
_من نمیتونم چیزی بگم..اگه بگم متاسفم هم از مشکلاته تو کم نمیشه‌.کاری از دستم برمیاد؟
_نه ممنون.
هنوز داشتم با خودم سروکله میزدم تا ازش بخاطره کار تشکر کنم...پس نفسه عمیقی کشیدمو گفتم.
_اقای فینچ؟
_ پدرو صدام کنی راحت ترم.من از اولشم بهت نگفتم خانمه پرل یا خانم اپریل پس توام راحت باش.
_ پدرو؟
_ بله؟
_ از اینکه بدرفتاری کردم معذرت میخوام و ممنون واسه کمکت.

چطوربود؟خوشتون اومد؟بدبخت اپریل:(چه داستانه زندگی غم ناکی داشته:(
هنوزم تموم نشده:((((نظرتون درمورده این قسمت چطور بود؟ببخشید دیر شد یه کم .سعی میکنم زودتر بزارم.
خب لطفا رای بدید و کامنت بزارییییییید.

stay with meNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ