Part: 2~A

12 3 1
                                    

نور خورشید از لا به لای پرده به داخل اتاق میتابید و صدای پرنده ها در تمام خیابون و اطراف خونه شنیده می‌شد. 
با سردرد شدیدی چشم هاش رو باز کرد و کمی تو جاش تکون خورد. خمیازه ای کشید و سعی کرد تا از دنیای رویا دست بکشه ولی بشدت سرش سنگین بود و هنوز نمی‌دونست که در چه موقعیتی قرار داره. با حس کردن دست کسی روی قفسه سینش چشم هاش رو که هنوز عادت به نور نکرده بودن رو ریز کرد و نیم نگاهی به اون شخص انداخت. با دیدن دست‌های کشیده‌ی تهیونگ، کمی چشماش رو مالید و تو همون حالت به دستای پسر خیره شد. سعی کرد اتفاقات دیشب رو به یاد بیاره ولی هیچ چیزی رو به یاد نمیاورد، پس بیخیال فکر کردن شد و آروم دست تهیونگ و پایین آورد و روی تخت نشست.
- خیلی وقت بود اینجا نخوابیده بودم.
با صدای خواب آلود و خش داری زمزمه کرد. 
با تکون خوردن ناگهانی تخت برگشت و به مرد نگاه کرد که هنوزم غرق در خواب بود. دستش رو به شونه‌ی مرد زد تا شاید بتونه بیدارش کنه. 
-تهیونگ؟!
دلش میخواست پسر رو اذیت کنه و با نشستن به روی کمرش بیدارش بکنه، ولی انقد سردرد و سرگیجه داشت که ترجیح میداد بیخیال بشه و به اتاقش بره تا بتونه دوش بگیره.  از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت، قبل از اینکه پنجره رو باز کنه برگه‌ای از روی میز کار تهیونگ برداشت و با نوشتن پیغامی و چسبوندنش به دیوار، پنجره اتاق رو باز کرد. پنجره های اتاق هاشون روبه‌روی هم بودند و چون اتاق تهیونگ طبقه‌ی سوم و اتاق زیر شیروونی بود میتونستن از شیروونی استفاده کنن و به پنجره‌ی ‌جونگ‌کوک که تو طبقه‌ی سوم بود ولی شیروونی نبود برسن. 
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه کتونی‌هاش رو که احتمال میداد تهیونگ شب گذشته از تو پاش در آورده بود رو برداشت و با نیم نگاهی به تهیونگ که هنوز غرق در خواب بود لبخندی زد و از پنجره خارج شد. 
همینجوری که پا به رهنه‌ روی شیروونی‌های مشکی رنگ قدم میزاشت به بچگیشون فکر کرد. به زمانی که داشت از رو شیروونی  سر میخورد، ولی  پسر بزرگ تر گرفتتش و باعث شد خودش به پایین پرت بشه و شونش‌ بشکنه!
لبخند تلخی به خاطر درد هایی که پسر بزرگ تر به خاطرش کشیده بود زد. با صدای تق مانندی که از زیر پاش اومد تعادلش رو از دست داد و همین که به سمت پایین خم شد و کتونی‌هایی که توی دستش بود به پایین پرت شدن، بازوش با سرعت به عقب کشیده شد و جونگ‌کوک تونست تعادلش رو دوباره حفظ کنه. 
-رو هوا زندگی میکنی!؟ چرا یه ذره حواستو جمع نمیکنی تو؟!
تهیونگ همین که جونگ‌کوک دوباره ایستاد سرش غر زد. پسر با دیدن تهیونگی که موهاش بهم ریخته بود و خبر از تازه بیدار شدنش میداد خنده ای کرد و دستش رو داخل موهای پسر برد.
-آه هیونگ، فکر می‌کردم که وقتی بزرگ بشی موهات به این حال و روز نیوفته ولی وضعیتت از بچگیت هم بدتره. 
تهیونگ یه ابروش رو بالا داد و با جدیت به پسر نگاه کرد و دستش رو پس زد. و در مقابل جونگ‌کوک شونه های مرد رو گرفت و لبخندی زد.
-باشه اوکی… باید حواسمو جمع میکردم ولی یاد وقتی افتادم که از اینجا افتادی پایین. 
تهیونگ با به یاد آوردن اینکه وقتی شونش‌ شکسته بود و نمیتونست از خونه خارج بشه، جونگ‌کوک‌ با پول تو جیبی‌هاش براش خوراکی های متنوع میگرفت و میزاشتشون زیر تخت تا بخورتشون، لبخندی زد.
-عذاب وجدان اون موقع رو نداشته باش تو خیلی خوب از من مراقبت کردی کوکی، و اینکه الان تو داشتی میوفتادی!
جونگ‌کوک دستش رو پایین آورد و داخل جیب های شلوار مشکی رنگش کرد و ‌بدون اینکه روش رو از پسر بگیره به عقب حرکت کرد تا به دیوار برسه و بتونه از پنجره‌ی اتاقش به داخل بره.
-پس برای جبران اون همه خوراکی که برات خریدم باید حواست بهم باشه هیونگ، و اینکه من بیدارت کردم؟!
تهیونگ حواسش به قدم های جونگ‌کوک بود تا مبادا پاش رو جای بدی بزاره و دوباره تعادلش رو از دست بده. پس بدون اینکه نگاهش رو از پاهای پسر برداره دستش رو داخل موهاش برد.
-وقتی صدام کردی بیدار شدم… ولی میخواستم با اذیت کردنم بیدارم کنی چون دلم برای بچگیمون تنگ شده بود... ولی خب اذیت نکردی … پس منتظر موندم از پنجره خارج بشی که خودم بیام اذیتت کنم که دیدم تو نیازی بهش نداری همینجوری رو هوا هستی! 
جونگ‌کوک با رسیدن به دیوار ‌سری تکون داد و مرد که خیالش راحت شده بود نگاهش رو از پاهاش گرفت و به صورتش داد و به حرکاتش نگاه کرد. پسر کوچیک‌تر با دست هاش لبه پنجره خودش رو گرفت و خودشو بالا کشید و یک پاش رو داخل پنجره برد و یک پای دیگش رو از پنجره آویزون‌ کرد و روی لبه ی پنجره نشست. با دیدن پاکت سیگار و فندکی که همیشه بیرون پنجره میزاشت چشماش درخشید و نیشخندی زد و یک نخ از توی پاکتش‌ در آورد و بین لباش‌ گذاشت و با برداشتن فندک دستش رو دور شعله نگه داشت تا سیگارش رو روشن کنه و سپس فندک رو‌ دوباره گوشه‌ی پنجره اتاقش گذاشت و یک پک عمیق از سیگارش گرفت. 
-همونجوری میخوای بهم نگاه کنی کیم!؟
تهیونگ دست به سینه وایساده بود و با چشمای بی حسش به جونگ‌کوک نگاه میکرد.
-مگه قرار نبود دیگه سیگار نکشی جئون!؟ 
جونگ‌کوک سرش رو به دیواره‌ی  پنجره تکیه داد و چشماش رو بست و دوباره پک عمیقی از سیگارش گرفت. 
-کیم توهم قرار بود خیلی کارا نکنی و کردی، میخوای برات مثال بزنمشون؟!
تهیونگ که از این بحث های تکراری حالش بهم میخورد دستاش رو از توی سینش باز کرد و بدون‌ نگاه کردن به پسر کوچیک تر از پنجره‌اش وارد اتاق شد و با صدای بلندی گفت:
-هر غلطی می‌خوای بکن جئون.
و با بستن پنجره از دید پسر کوچیک تر محو شد. 
جونگ‌کوک‌ خسته تر از این بود که بخواد به حرف های تهیونگ گوش بده پس چشماش رو با فشار روی هم بست و با شست همون دستی که سیگار رو گرفته بود شقیقش‌ رو خاروند. دیگه حوصله کشیدن سیگار و نداشت پس با فشار دادنش به لبه پنجره اونو انداخت بیرون وارد اتاق شد و به سمت حموم رفت.
___________
بعد از اینکه یک دوش سریع گرفت با حوله‌ای که به کمرش بسته بود ، خودشو روی تخت رها کرد. گوشیش رو برداشت و با تعداد زیادی تماس بی پاسخ از طرف جیمین رو به رو شد، اما این چیزی نبود که بخواد براش اهمیت داشته باشه چون این توییترش بود که داشت منفجر می‌شد. اون حتی روحشم خبر نداشت که چه اتفاقی افتاده. پس به سرعت وارد توییتر شد و به آخرین پستی که بشدت زیرش تگ شده بود نگاهی انداخت… اما اون پست اصلا اون چیزی نبود که فکرش رو می‌کرد!..
__________
لباس هاش رو عوض کرده بود و بشدت احساس گرسنگی می‌کرد. از زمانی که جونگ‌کوک رفته بود فقط روی تخت دراز کشیده بود تا کمی از سردردش کم کنه. امروز تایم کلاس‌های صبحش کنسل شده بود و می‌تونست بیشتر بخوابه ولی حرکات چند دقیقه‌ پیش جونگ‌کوک باعث شده بود عصبی بشه و نتونه بخوابه. از روی تخت بلند شد، می‌خواست از اتاق خارج بشه که چیزی بخوره، ولی با برخورد محکم جسمی به پنجره اتاقش با تعجب به سمتش رفت و با جونگ‌کوکی رو به رو شد که با بالا تنه‌ی لخت به گوشیش اشاره می‌کنه. اون نمیتونست این حقیقت رو قبول نکنه که جونگ‌کوک با موهای خیس و بدن خیس ‌بیشتر از همیشه سکسی به نظر میرسید… ولی با صدای جونگ‌کوک به خودش اومد.
-توییترت رو چک کن کیم!!
فورا گوشیش رو از روی میز بغل تختش‌ برداشت و با انبوهی از توییت رو به رو شد! با دیدن توییت‌های این چند ساعت اخیر سرش رو با ناباوری تکون میداد نمیتونست چیزایی که میبینه رو باور کنه!
-نه..نه..رِنا نه!
و بدون اینکه به جونگ‌کوک‌اهمیت بده با سرعت از اتاقش خارج شد. پله هارو دوتا یکی پایین رفت تا بالاخره به سالن پذیرایی رسید. 
-رِنا!؟
در این حین دختر مشغول پوشیدن کفشش بود تا از خونه خارج بشه.
-چرا داد میزنی!؟ چیشده!؟
-تو باید بگی که این چیه!
گوشیش رو جلوی صورت رِنا گرفت و این دختر بود که کمی احساس مضطرب بودن می‌کرد. 
-خب!؟ این چیه!؟ تو و جونگ‌کوکی دیگه!
سعی کرد عادی رفتار کنه و همونطور که از خونه خارج می‌شد لب زد. تهیونگ هم بدون پوشیدن کفش دنبالش راه افتاد. 
-رِنا این یه توییت معمولی نیست! خودتم خوب می‌دونی که شرایط ما چجوریه!
تقریبا به وسط کوچه اومده بودن و در این حین هم جونگ‌کوک از خونه خارج شد. 
-تهیونگ چرا اینجوری می‌کنی؟! یجوری رفتار می‌کنی انگار رابطه نامشروعت لو رفته. بعدشم چرا از من عصبانی؟! برو به جیمین بگو که چرا توییت منو برداشته پخش کرده!
جونگ‌کوک با شنیدن فریاد های دختر به سمتشون برگشت و منتظر واکنش مرد شد. 
تهیونگ کلافه سرش رو تکون داد و برای اینکه خودش رو کنترل کنه با انگشت اشار و شستش چشم های بستس رو فشار داد. 
-دیگه.. هیچوقت اینکارو نکن! هیچوقت! من حوصله‌ی اینجور چیزارو ندارم رنا!
رِنا بی توجه به حرف برادرش سوار ماشینش شد و رفت. در این بین این جونگ‌کوک بود که به تهیونگ خیره شده بود. مرد که تازه متوجه موقعیت شده بود سرش رو بالا آورد و متقابلا به جونگ‌کوک خیره شد.
-رِنا کار اشتباهی نکرده بود!
جونگ‌کوک جمله اش رو به آرومی بیان کرد. اما اون خشمی که در اون تن صدا وجود داشت کاملا مشخص بود!
تهیونگ بیخیال نیم نگاهی به جونگ‌کوک انداخت، هنوزم سر اینکه جونگ‌کوک به حرفش اهمیت نمیداد و سیگار میکشید عصبی بود.  
-رنا‌ خوب میدونست شرایط ما چجوریه. نباید این کارو میکرد، کارشو توجیح نکن جئون!
پسر کوچیک‌تر خنده هیستریکی کرد و سرش رو تکون داد. 
-که جئون!؟
با سکوت پسر بزرگ‌تر عصبی شد و دستاش رو توی جیب شلوارش برد.
-تهیونگ کل اطرافیانمون مارو شیپ می‌کنن خودت همین دیروز توییت نکردی که یه آلفا داری!؟ حالا چیشده انقدر حساس شدی؟!!
تهیونگ ابرو هاش رو از رو عادت داد بالا و لپش رو گاز گرفت. 
-تو کسی نبودی که با بالا‌تنه‌ی لخت یه چیزی پرت کردی به سمت پنجره اتاق من که ببینم توییتر چخبره!؟ مگه اولین باره همچین چیزی میشه که اینجوری به من خبر میدی که خبرمون تو دانشگاه ترکیده!؟
این بار ناباور به تهیونگ خیره شد. اون مرد چش بود؟!
-تهیونگ یه شبه دیوونه شدی؟! من اینکارو کردم چون یه لحظه نمی‌دونستم باید در مقابل اینکه عکسم با دوست صمیمیم که تو بغل همیم و مستیم‌ و از طرفی یه ملت شیپمون می‌کنن پخش شده!!
تهیونگ نزدیک به پسر شد و چشماش رو ریز کرد.
-الان…. الان مشکل فاکی تو اینکه تو بغل من بودی و عکست پخش شده!؟
کوک دوباره خندید. ولی این بار خودشم دلیلش رو نمی‌دونست! بیشتر به تهیونگ نزدیک شد و اینچی بینشون فاصله ایجاد شد. 
-این تویی که مشکل داری و انقد به این قضیه واکنش نشون دادی که من از خونه صداتو شنیدم!
و بعد به پاهای پا‌به‌رهنه‌ی پسر نگاه کرد و دوباره خندید. یعنی انقد این قضیه اذیتش میکرد که بدون پوشیدن کفشی وسط کوچه وایساده بود!؟
-ولی می‌دونی چیه؟! بهتره بیشتر از این بهونه دست بقیه ندیم!
تهیونگ صورتش رو از حرفی که شنیده بود جمع کرد.
-بهونه!؟ تو الان جدی جدی جلو من وایسادی و میگی بهونه به کسی ندیم؟
جونگ‌کوک سرش رو تکون داد و کمی عقب رفت. 
-آره. مثل غریبه ها رفتار می‌کنیم. تا دیگه هیچ سو تفاهمی پیش نیاد! آخه می‌دونی.. بعضیا بشدت حساسن! 
جمله آخرش رو با تحکم بیان کرد و کمی از پسر فاصله گرفت.
تهیونگ با ناباوری به چشماش خیره شده بود. حس میکرد چیزی درونش فرو ریخت با این حرفی که شنیده بود. یک ابروش رو بالا داد و‌ چند بار سرش رو تکون داد. 
-اره خب، بهترین کار اینه. چه اهمیتی داره چند سال باهم دوست بودیم!؟ حداقل واسه کسی که جلوی من وایساده هیچ اهمیت فاکی نداشته و نداره.
جونگ‌کوک هم حس عجیب و بشدت بدی داشت! چیشد که بهاینجا رسیدن؟.. تا همینجا بود؟.. 
سرش رو تکون داد و با تنه زدن به مرد از بغلش رد شد و به سمت دانشگاه حرکت کرد، ولی تهیونگ همونجا وایساده بود و به رو به روش خیره شده بود، نگاهش رو به زمین انداخت و تازه متوجه شد که پابرهنه وسط کوچه وایساده. لبخند تلخی زد و به سمت خونش حرکت کرد.
__________
تهیونگ وارد خونه شد و خداروشکر کرد که خانوادش خونه نبودن تا سوال هار چرت و پرت ازش بپرسن.
روی مبل نشست و آرنج‌هاش رو روی زانو‌هاش گذاشت و سرش رو توی دستش گرفت. به زمین خیره شده بود و ذهنش پر شده بود از سوالات متفاوت…
 چرا اینجوری شد؟! نکنه زیاده روی کرده بود!؟ چقد جونگ‌کوک رو ناراحت کرده بود که راجب جدا شدنشون حرف زد؟ اگر فقط دیشب بجا اینکه روی تختش بخوابه رو کاناپش میخوابید همچین اتفاقی میوفتاد!؟  
سوالات توی ذهنش ردیف شده بودن و نمیتونست خوب تمرکز کنه که گوشیش زنگ خورد. با دیدن اسم بوگوم شوکه شد… اون برگشته بود؟ با بی حوصلگی رد تماس داد ولی با شنیدن نوتیف، گوشیش رو از روی میز برداشت.

We Best LoveWhere stories live. Discover now