Chapter 10

586 50 19
                                    

واى اين چيه رفته تو لباسم
اوخ چه لزجه احساس ميكنم
چى؟ اين يه يه يه....
نـــــــــــــــــــــــــــــــهـه
غورباققققققههههههههه
جيـــــــــــــغ
وااااااااااااااااى
كمكككككك
دوره راهرو مثه ديوونه ها ميدويدم و كمك ميخواستم
همه هم ميخنديدن[خنده داره؟معلومه كه خنده داره با اين سوالم]
نهههههههههه
خريــــــــ خيلـــ خرى
بالاخره كارا و نايل بعد دوساعت خنديدن اومدن كمكم كه
هرى نذاشت
گفت الا و بلا خودم بايد غورباقه رو از تنت در بيارم
اى باباااااااااا
ولمان بنما
و خلاصه تا ته دستشو كرد تو...
استغفرالل..
سينمو و غورباقه رو دراورد
ها؟!
اون چيكار كرد؟
تا ته دستشو كرد تو سينم؟
خريــ كثافت حقته بت بگم خريـ [ از خداتم باشه]
منم تصميم گرفتم پدر پدر پدر پدر بزرگشو در بيارم
يعنى چى مگه شهر هرته؟ [ينى نيست؟!]
ميدونم چيكار كنم واستا امروز تموم شه واستا

*فردا*
خب امروزم مثل ديروز پاشدم و دِ برو كه رفتيم
و فك نكنم كه لازم باشه بگم كارا با كى تو راهرو ها قدم ميزدن
و باز هم من مجبور بودم پيش خرى بشينم
معلم اومد
اصن هيچى از درس نميفهميدم
نفس كشيدنا ى هرى رو مخم بود
اه چرا اينجورى نفس ميكشه
تا اينكه ديگه اعصابم خورد شد و بلند و با داد گفتم:
"نـفــس نــــكـش"
و همه بچه ها برگشتن نگام كردن
خوده هرى هم چشاش چهارتا شده بود
"چيز...امممم...ينى..آروم نفس بكش اصن ببخشيد اشتباه تايپى بود"
همه برگشتن سمته تخته و معلم به درس دادن ادامه داد
هرى:
-"تو گفتى اشتباه تايپى؟"
-"من؟!نه.اشتباه تايپى چيه؟"
هرى ديگه حرفى نزد و فقط سرشو با تاسف تكون داد
منظورش از اشتباه تايپى چى بود؟
بگذريم
ياد نقشم افتادم
واى كه چه بشود
بالاخره زنگ خونه خورد
بدو بدو رفتم و نقشمو به كارا گفتم
اونم خنديد و بعد قبول كرد كه همكارى كنه
فقط منتظر خرى بوديم كه از در كلاس بياد بيرون
و وقتى اومد بيرون...

RevengeWhere stories live. Discover now