واى اين چيه رفته تو لباسم
اوخ چه لزجه احساس ميكنم
چى؟ اين يه يه يه....
نـــــــــــــــــــــــــــــــهـه
غورباققققققههههههههه
جيـــــــــــــغ
وااااااااااااااااى
كمكككككك
دوره راهرو مثه ديوونه ها ميدويدم و كمك ميخواستم
همه هم ميخنديدن[خنده داره؟معلومه كه خنده داره با اين سوالم]
نهههههههههه
خريــــــــ خيلـــ خرى
بالاخره كارا و نايل بعد دوساعت خنديدن اومدن كمكم كه
هرى نذاشت
گفت الا و بلا خودم بايد غورباقه رو از تنت در بيارم
اى باباااااااااا
ولمان بنما
و خلاصه تا ته دستشو كرد تو...
استغفرالل..
سينمو و غورباقه رو دراورد
ها؟!
اون چيكار كرد؟
تا ته دستشو كرد تو سينم؟
خريــ كثافت حقته بت بگم خريـ [ از خداتم باشه]
منم تصميم گرفتم پدر پدر پدر پدر بزرگشو در بيارم
يعنى چى مگه شهر هرته؟ [ينى نيست؟!]
ميدونم چيكار كنم واستا امروز تموم شه واستا*فردا*
خب امروزم مثل ديروز پاشدم و دِ برو كه رفتيم
و فك نكنم كه لازم باشه بگم كارا با كى تو راهرو ها قدم ميزدن
و باز هم من مجبور بودم پيش خرى بشينم
معلم اومد
اصن هيچى از درس نميفهميدم
نفس كشيدنا ى هرى رو مخم بود
اه چرا اينجورى نفس ميكشه
تا اينكه ديگه اعصابم خورد شد و بلند و با داد گفتم:
"نـفــس نــــكـش"
و همه بچه ها برگشتن نگام كردن
خوده هرى هم چشاش چهارتا شده بود
"چيز...امممم...ينى..آروم نفس بكش اصن ببخشيد اشتباه تايپى بود"
همه برگشتن سمته تخته و معلم به درس دادن ادامه داد
هرى:
-"تو گفتى اشتباه تايپى؟"
-"من؟!نه.اشتباه تايپى چيه؟"
هرى ديگه حرفى نزد و فقط سرشو با تاسف تكون داد
منظورش از اشتباه تايپى چى بود؟
بگذريم
ياد نقشم افتادم
واى كه چه بشود
بالاخره زنگ خونه خورد
بدو بدو رفتم و نقشمو به كارا گفتم
اونم خنديد و بعد قبول كرد كه همكارى كنه
فقط منتظر خرى بوديم كه از در كلاس بياد بيرون
و وقتى اومد بيرون...
YOU ARE READING
Revenge
Fanfictionخودم ميدونم يه كارى باهاش كردم كه كلمو ميكنه اما چه كنم كلمو بكنه كلشو ميكنم