قسمت اول

542 36 3
                                    

ساعت تقریبا یک شب شده بود.اروم طوری که کسی بیدار نشه کلید انداختم و رفتم داخل
بی سر و صدا داشتم میرفتم توی اتاقم که لامپ آشپزخونه روشن شد
-لباساتو عوض کن بیا شام بخور
-عه! سلام مادر. شما چرا نخوابیدی؟ زحمت نکش من بیرون یه چیزی خوردم
-علیک سلام. ساعتو نگاه کردی؟ نمیگی نگران میشم؟
-قربون نگرانی مادر مهربونم برم من
-لوس نشو حالا!شام گرم کنم یا میخوابی؟
-امروز یکم حالم گرفته بود.با رضا رفتم بیرون یه حال و هوایی عوض کنم.شام هم خوردم.شما زحمت نکش دیگه
-خیلی خب. صبح جایی نری ها. باید با منو خواهرت بیای بازار جهیزیه‌شو تکمیل کنیم. بهونه هم نیار.زنگ زدم حاج مصطفی گفتم فردا نمیری مغازه
-مادر من آخه منو چه به جهاز؟ این کارا زنونه‌اس
-بیخود! حرف نباشه. ناسلامتی بعد بابای خدا بیامرزت تو مرد مایی
-باز شما دست گذاشتی رو نقطه ضعف ما؟ چشم.صبح هستم در خدمتتون

بعد از تو...Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ