ساعت تقریبا یک شب شده بود.اروم طوری که کسی بیدار نشه کلید انداختم و رفتم داخل
بی سر و صدا داشتم میرفتم توی اتاقم که لامپ آشپزخونه روشن شد
-لباساتو عوض کن بیا شام بخور
-عه! سلام مادر. شما چرا نخوابیدی؟ زحمت نکش من بیرون یه چیزی خوردم
-علیک سلام. ساعتو نگاه کردی؟ نمیگی نگران میشم؟
-قربون نگرانی مادر مهربونم برم من
-لوس نشو حالا!شام گرم کنم یا میخوابی؟
-امروز یکم حالم گرفته بود.با رضا رفتم بیرون یه حال و هوایی عوض کنم.شام هم خوردم.شما زحمت نکش دیگه
-خیلی خب. صبح جایی نری ها. باید با منو خواهرت بیای بازار جهیزیهشو تکمیل کنیم. بهونه هم نیار.زنگ زدم حاج مصطفی گفتم فردا نمیری مغازه
-مادر من آخه منو چه به جهاز؟ این کارا زنونهاس
-بیخود! حرف نباشه. ناسلامتی بعد بابای خدا بیامرزت تو مرد مایی
-باز شما دست گذاشتی رو نقطه ضعف ما؟ چشم.صبح هستم در خدمتتون
BẠN ĐANG ĐỌC
بعد از تو...
Ngẫu nhiênماجرای مردی که آتش عشق جوانیاش بعد از سالها از زیر خاکستر زمان شعله میگیرد