قسمت هفتم

168 20 0
                                    

چند هفته از اتفاقات اون روز گذشت.توی این مدت سعی کردم عادی و منطقی با شمیم رفتار کنم.حرفی از احساسم و خواسته‌م نمیزدم که ناراحت نشه.انگاری اونم اینطوری خوشحال‌تر بود.اما من هنوز میخواستمش. حداقل میخواستم بدونم چه مانعی بین ما دوتاست

اواخر ترم بود و کلاس ها یکی یکی تموم میشدن.باید منتظر میموندیم تا امتحانات شروع بشه
تصمیم گرفتم توی چند روزی که زمان دارم بیشتر به کار و مغازه برسم.
تقریبا ساعت پنج عصر بود و داشتم حساب و کتاب‌ها رو جور میکردم که رضا اومد مغازه:
-جمع کن بریم!
-سلام کجا بریم؟
-ده روز وقت خالی داریم.گفتم بیکار نباشیم. وسایلو جمع و جور کردم گذاشتم تو ماشین و فقط یه بابک کم دارم که حرکت کنم
-خودت بریدی و دوختی و کردیش تنم! میبینی که بیکار نیستم!اصلا کجا میخوای بری؟
-کلید یه آلونک رو از بابام گرفتم.کنار آب. دنج و دور از شلوغی.بریم یه حالی عوض کنیم! خرجش هم با من!
-من حرف پول زدم؟ اما کار هست بازار هست درس هست؛شدنی نیست
-چی چیو شدنی نیست! من جمع و جور کردم با خانواده خداحافظی کردم!بابام دیگه خونه راهم نمیده! مشکلت کاره؟ الآن حلش میکنم

اینو گفت و رفت سمت حاج مصطفی که اون طرف داشت با کسی صحبت میکرد.نمیتونستم صداشون رو بشنوم.رضا حرف میزد و به من اشاره میکرد. حاج مصطفی هم یه سری تکون داد و اومدن به سمت من:
-پسرم من کِی به تو سخت گرفتم!؟ کِی نگذاشتم به کار و تفریحت برسی؟بَده مگه اینجوری؟
-هیچوقت حاجی! من غلط بکنم ناشکری کنم
-پس چرا منو بهونه میکنی که نری زیارت؟ برو پسرجان. برو منم دعا کن
-زیارت؟کی گفته من قراره برم زیارت؟کی گفته شما اجازه نمیدی؟

حاج مصطفی با تعجب به رضا نگاه کرد! رضا هم که دید ما حرف همدیگه رو نمیفهمیم خودش زبون باز کرد:
-بابک تو مگه نمیگفتی حاجی سختگیره و نمیزاره من از جام جُم بخورم و این حرفا! خُب رضایتشو گرفتم برات دیگه. ایشون که حرفی ندارن. پاشو بریم

دیگه حرفی نمیموند! حقیقتش منم بی میل نبودم یه حال و هوایی عوض کنم.جمع وجور کردم و با حاجی یه خداحافظیِ چند روزه‌ کردم و با رضا رفتیم به سمت خونه که منم وسایلم رو بیارم
توی راه:
-تو که گفتی کنار آب و صفا و ....! حالا سفر زیارتی شد؟
-اونطوری گفتم که حاجی زنجیرتو باز کنه بیای.وگرنه برنامه همونه
-یعنی دروغ گفتی؟
-نخیر جانم! میخوای دروغ نگفته باشم؟ اون نزدیکی ها یه امامزاده هست. میبرمت اونجا بست بشینی تا حاجت بگیری.هم زیارته هم حرفم راست شده هم تو گره از کارت باز میشه
-از دست تو!!!
-میگم وسیله مسیله واسه چیته؟ما که جای خاصی نمیریم! لباس هم که من زیاد اوردم. دیگه خونه نمیخواد بری
-آقا تو فضولی؟من وسیله شخصی دارم.باید بیارم. خداحافظی هم باید بکنم
-باشه بابا.حالا تو هم چهارتا عروسک بیار اونجا بازی کنی بیکار نباشی! به جایی که برنمیخوره
-----------------------------------------------------------
دوستان ببخشید که به اندازه کافی زمان ندارم که سریع ادامه بدم. سعی میکنم جبران کنم! امیدوارم خوشتون بیاد. نظر و امتیاز فراموش نشه

بعد از تو...Where stories live. Discover now