استاد وقت برنامه تمومه؛تیتراژ هم رفت. بیست ثانیه در حد خداحافظی زمان داریم
رضا که خسته شده بود اینو گفت و خندهی بقیه کلاس هم باعث شد استاد سر تکون بده و ختم کلاسو اعلام کنه
از کلاس خارج شدیم و توی سالن رضا و رویا رو دیدم.نمیخواستم مزاحمشون بشم. رفتم توی محوطه منتظر تا اونا هم بیان-عه اینجایی تو! بریم سوار بشیم بریم
-نه دیگه خودم میرم.مزاحم شما نمیشم
-تعارف میکنی؟یه قدم راهه دیگه.میرسونمت سر ایستگاه اتوبوس خودت برو
-واقعا راضی نیستم اینقدر اذیت بشی! برو به سلامت روانی
-به دل نگیر حالا،میبینی که تنها نیستم.این یه دفعه رو خداحافظرضا و رویا رفتن.اما من حوصلهی خونه رفتن رو نداشتم.از دور شمیم رو دیدم که با دوستاش حرف میزد
نزدیک رفتم و روی نیمکت نشستم تا تنها بشه-خانم کیانی؟
-سلام،شما نرفتید؟بچه ها که خداحافظی کردن رفتن
-بله میدونم؛اما نخواستم مزاحمشون بشم
-کار خوبی کردید
-راستش من هنوز یه سری حرف نگفته دارم،که شما باید بشنوید
-شما همیشه با من حرف دارید،اما من چند دقیقه دیگه دوباره کلاس دارم؛درضمن درست نیست همیشه ما دوتا رو درحال حرف زدن میبینن
-حق با شماست.اما من زیاد وقتتون نمیگیرم. در حد چند دقیقه. اینجا هم نه. اگه موافق باشید بریم کافه بیرون دانشگاهیه نگاه به ساعتش انداخت و گفت:
-باشه فقط چند دقیقهبا شنیدن این حرفش بی اختیار لبخند زدم. اولین بار بود میخواستیم توی همچین شرایطی باشیم
کافه نزدیک بود چند دقیقه بعد توی کافه رو به روی همدیگه نشسته بودیم
توی اون شرایط زبونم بند اومده بود.ما زیاد حرف زده بودیم،ابراز علاقه اولیه رو هم کرده بودم؛ پس دیگه حرف زدن نباید خیلی مشکل باشه! اما توی اون شرایط فقط میتونستم نگاهش کنم-منو آوردید اینجا نگاه کنید فقط؟
-آخه میدونید...چیزه..
-بله؛من که هیچ! عالم و آدم میدونن-خب پس چرا اینطوری رفتار میکنید؟
شمیم سرشو پایین انداخت و یه نفس عمیق کشید؛ آروم شروع کرد به حرف زدن:
-شما جای من نیستید.همه چیزو نمیدونید.شرایط منو ندارید و درک نمیکنید.مطمئنم اگه شما هم جای من بودید همین تصمیمو میگرفتید-خب من چیو باید بدونم؟چرا یه بار واضح و رک بهم نمیگید؟
-شما واقعا چیزی کم ندارید.واقعا خوبید؛اینو جدی میگم؛ اما من اون کسی نیستم که شما میخواید.-بهونه های واهی!اگه یک بار صادقانه بهم بگید از من خوشتون نمیاد من دیگه کاری با شما ندارم اما این حرفا...
اجازه نداد حرفم کامل بشه.از جاش بلند شد و گفت:
-منو بابت رفتار امروزم ببخشید.الآن هم باید برم.یه روز متوجه میشید من چرا میگم نه. خداحافظچیزی نتونستم بگم.اون رفت و من با هزار تا سوال توی ذهنم همونجا میخکوب شدم.اما حداقل از یه چیز مطمئن شدم؛این که از من بدش نمیاد.اصلا شاید دوستم داشته باشه!
از کافه که خارج شدم توی مسیر تا برسم خونه کلی فکر کردم.اما واقعا نمیدونستم چیکار کنم!
رسیدم خونه و یه راست میخواستم برم توی اتاق-صبر کن بابک.چرا اینجوری شدی مادر؟حداقل بیا یه چیزی بخور
-میل ندارم.ببخشید
-الآن چند وقته همش تو خودتی.با هیشکی حرف نمیزنی. با ما غذا نمیخوری.میدونی چند روزه با خواهرت ننشستی دوکلمه حرف بزنی؟ همین روزا که رفت خونه بخت دلت براش تنگ میشه ها
-ذهنم مشغوله.کار و درس و امتحانات یکم اذیتم میکنن؛ اما چشم، الآن لباس عوض میکنم میام
-----------------------------------------------------------
دوستان ببخشید اگه این قسمت کیفیت نداشت. راستش وقت کافی برای نوشتن نداشتم اما نمیخواستم زیاد عقب بیفتم
حتما بخونید و نظر بدید قسمتهای بعدی جبران میکنم
YOU ARE READING
بعد از تو...
Randomماجرای مردی که آتش عشق جوانیاش بعد از سالها از زیر خاکستر زمان شعله میگیرد