صبح داشتم توی رخت خوابم غلت میخوردم که با صدای بوق از خواب بیدار شدم. صدای بوق رضا رو میشناختم.ظاهرا خودش بود.همونجور خواب الود رفتم که مطمئن بشم. خودش بود
-سلام. بشین بریم
-سلام و کوفت! دیشب که گفتم خودم میام! درضمن تو مگه با تلفن آشنایی نداری؟ چرا بوق میزنی همه بیخواب شدن
-باشه آقای با فرهنگ. حالا بشین بریم
-نمیبینی سر و وضعمو؟اینجور بیام؟
-آره!چطوری مگه؟ نکنه فکر کردی بری لباس عوض کنی خیلی خوشتیپ میشی؟ الآن طبیعی تری بهتره که
-خفه شو الان برمیگردماین جونِوَر که از زبون کم نمیاره! اگه بزاریش تا شب حرف میزنه
حاضر شدم و حرکت کردیم برای دانشگاه
مثل زمان مدرسه که همیشه کنار هم بودیم،دانشگاه هم کنار هم یه رشته میخونیم و اکثر کلاسامون مشترکه
زودتر از کلاس رسیدیم دانشگاه و تصمیم گرفتیم بشینیم روی نیمکت توی محوطه
رضا-هوف! کِی بشه این درس و مشق ما تموم بشه،مدرکو بگیریم بریم بشینیم توی اون شرکت پا بندازیم روی پا و پول درآریم
-بریم؟بشینیم؟
-نه پس! شما بفرما! شرکت بابای منهها! میخوای من نباشم؟
-نه ابله! من اگه الآن اینجام برای رفع تکلیفه. وگرنه کار و زندگی من که توی اون بازاره.منم یکی مثل بابام
-مردُم واسه آینده برنامه دارن آقا هم برنامه داره! این بحثا رو ولش کن. اونجا رو ببین. اربابت! داره میاد
-رییس شما هم که همراهشه!شمیم و رویا هم به ما نزدیک شدن و سلام کردیم به همدیگه
رویا: شما با هم اومدید؟
-آره نامزد گرامیتون زحمت کشیدن مارو حمل کردن
-رضا من این همه مسیرو باید با اتوبوس بیام،تو هم که نمیای دنبالم. ولی واسه بابک میشی آژانس؟
رضا: به مرگ تو که نه به مرگ همین بابک؛ این مثل بختک افتاده به جون من. اول صبح آفتاب نزده هی زنگ میزنه بیا دنبالم. انگاری فلجه خودشبا شوخی رضا همه خندیدیم. شمیم که مثل همیشه توی حضور من سعی میکرد ساکت باشه هم خندش گرفت.نگاهش کردم.اما نگاهش رو ازم دزدید.بهش زل زدم. با هربار نگاه کردنش بیشتر عاشقش میشدم. هربار مصممتر میشدم برای داشتنش
-پاشو پاشو راه بیفت تا بیهوش نشدی رو دستم
با این حرف رضا سرمو پایین انداختم و بلند شدیم که راه بریم.رضا و رویا جلوتر راه افتادن و شروع کردن به حرف زدن. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودن که صدای خنده های رویا نشون میداد که رضا باز شروع کرده!شمیم هم قدم هاشو سریعتر کرد که ازم فاصله بگیره
-شمیم خانم
اعتنا نکرد.بلندتر صدا زدم
-شمیم خانم!!
اما بازم فرقی نکرد
-خانم کیانی
اینبار ایستاد.خودمو بهش رسوندم،اما نمیدونستم چی باید بهش بگم
-بله؟امرتون؟
-چرا اینطوری رفتار میکنید؟این کارا یعنی چی؟ اینجوری چیزی درست میشه؟
-مگه چیزی خراب شده؟ گفتم که امرتون؟
-میخواستم دوباره نظرتون رو بپرسم.گفتم شاید فکراتون رو کردید و چیزی عوض شده
-شما هر روزی که منو میبینید همین سوال تکراری رو میپرسید.واقعا فکر کردید من بیکارم فقط بشینم به شما فکر کنم؟
-نه نه! منظورم این نبود؛ ولی آخه...
-کافیه. بهتره بریم سر کلاس. نمیخوام دیر کنم. شما هم لطف کن با من نیا. نمیخوام باهم وارد بشیم
-----------------------------------------------------------
دوستان اوایل داستان سعیم بر این بوده که فضاسازی کنم و با شخصیت ها و موقعیت ها بیشتر آشنا بشید. لطفا دنبال کنید در اینده بهتر خواهد شد. نظر و امتیاز فراموش نشه
ESTÁS LEYENDO
بعد از تو...
De Todoماجرای مردی که آتش عشق جوانیاش بعد از سالها از زیر خاکستر زمان شعله میگیرد