وسایم رو جمع کردم و دیگه حرکت کردیم.فاصله آنچنان زیاد نبود و بعد از یکی دوساعت رسیدیم.یه خونه نزدیکای یه روستا؛اما یکم جدا افتاده بود و فقط یه خونهی روستایی کنارش دیده میشد.زیاد هم با جاده اصلی فاصله نداشت.ماشین رو توی محوطه خاکی در خونه پارک کردیم و پیاده شدیم.هوا دیگه کاملا تاریک بود اما بازم میشد فهمید که خونه شیک وخوبیه
-اینجا همیشه خالیه؟
-تقریبا اره.فقط برای تفریح گاهی میایم اینجا
-پس حسابی داغونه! توش چیزی هم هست؟
-فول امکانات! خیالت راحت از خونه زندگیِ تو یکی ردیفتره!همیشه هم مرتب و تمیزش میکنن
-کیا؟
-صبرکن
اینو گفت و دوباره رفت سمت ماشین.درو باز کرد و چندتا بوق پشت سرهم زد
چند لحظه بعد یه پیرمرد از خونهای که اون کنار بود بیرون اومد و با فانوس به طرف ما اومد-سلام آقا ماشاالله!
-سلام پسرجان!چه عجب شما یاد اینجا افتادی.اتفاقی افتاده؟تنها اومدی؟پیرمرد که هنوز منو اون سمت ندیده بود با لهجهی قشنگش تند تند از رضا سوال میپرسید
-نه ماشاالله خان! مهمون دارم.اومدیم چندروزی استراحت کنیم
رضا اینو گفت و به من اشاره کرد
ماشاالله که تازه منو دیده بود شروع کرد به سلام علیک
-سلام جوون! ببخشید من دیگه چشام سو نداره.شما هم اون طرف بودی ندیدمتون.خیلی خوش اومدی. بفرمایید داخل شام حاضره.بفرمایید در خدمت باشیم.بفرما رضا جان دوستت رو بیار داخلدیگه منتظر جواب من نایستاد و حرکت کرد به سمت آلونک خودشون.با صدای بلند هم زنش رو صدا میزد و میگفت مهمون داریم
با رضا وارد شدیم و سر سفرهی ساده و صمیمی ماشاالله غذا خوردیم. کم کم داشت از اونجا خوشم میومد.یه جای بِکر با آدمای بکر!
-آقا ماشالله لطف کن کلید این خونهی ما رو بده ما رفع زحمت کنیم
-چه عجلهای داری حالا!امشب بخوابید همینجا
-اینجا و اونجا نداره که! فرقش بیست متره.باید وسایل رو هم از تو ماشین ببریم داخل
-هرطور صلاح میدونی پسرم.اتفاقا همین دیروز خونه رو مرتب و صاف وصوف کردم.برید استراحت کنیدماشاالله کلید رو داد ما هم رفتیم وسایل رو از توی ماشین خالی کردیم و بردیم توی خونه
-فکر نمیکردم تو روستا هم اینجور چیزایی بسازن. خیلی عالیه
-اینا که نمیسازن! بابام عاشق اینجاست.اینو ساخته که گاهی بیاد هوا عوض کنه
-خیلی جای خوبیه
-بله. شما هم سعی کن تا میتونی لذت ببری. چون قراره یهو شیرینیش تبدیل بشه به زهر مار
-یعنی چی؟
-هیچی بابا من خوابم میاد هذیون میگم.شبت بخیرمنظورش رو نفهمیدم.اما یه حس بدی بهم دست داد.اونقدر خسته بودم که مغزم فرصت بیشتر فکر کردن رو بهم نداد و خوابم برد...
-----------------------------------------------------------
دوستان ببخشید که مدت طولانی نبودم.مشکلاتی پیش اومد که نتونستم بنویسم. سعی میکنم جبران کنم
YOU ARE READING
بعد از تو...
Randomماجرای مردی که آتش عشق جوانیاش بعد از سالها از زیر خاکستر زمان شعله میگیرد