Zayn : دوستای صمیمی

1.7K 63 9
                                    

مثل همیشه بود. توی تابستان گرم،تو روی تختت دراز کشیده بودی و منتظر علامتی از دوست پسرت بودی تا بلند بشی و از خونه بیرون بری. اون بهت قول داده بود که امروز کل وقتش رو باهات بگذرونه و تو منتظر بودی تا بهت بگه کی میاد.

تو تنها یک ساعت به صفحه ی موبایلت خیره شدی تا یه پیام یا تماس ببینی. وقتی دیدی صفحه ی موبایلت روشن شد و پیامی معلوم شد،صورتت از تصور اینکه اون دوست پسرته رنگ گرفت اما وقتی دیدی اون یه پیام از طرف دوست صمیمیت 'زینه' یکم قیافه ات افتاد اما ته دلت هنوز خوشحال بودی.

تو و زین از بچگی باهم دوست بودین و همدیگرو خیلی دوست داشتین. شما دو نفر خیلی باهم وقت میگذروندید البته الانا اون زیاد نمیتونه باهات وقت بگذرونه چون تمام وقتش با تور و آهنگ پر شده.

'هی در تعجب بودم اگه امروز وقتت پر باشه چون دوست دارم ببینمت :) '

تو لبخند زدی،به این فکر افتادی بهش بگی که میخوای ببینیش اما بعد یاد دوست پسرت و قولش افتادی. نمیدونستی باید چیکار کنی،نمیدونستی باید بهش بگی وقتت آزاده یا پره. اما به هر حال تو بهش جواب مثبت دادی.

'هی من خونه هستم. کاری هم ندارم.'

تو فرستادی و منتظر جوابش موندی،فکر کردی اگه دوست پسرت بیاد و اونو کنارت ببینه چی میگه. اون زیاد خوشش نمیاد از اینکه تو با زین مالیک دوستی اما میدونی اون فقط داره حسودی میکنه برای همین اهمیتی ندادی.

'خیلی خب 10 دقیقه ی دیگه اونجام ؛)'

تو خوشحال شدی و موبایلت رو قفل کردی،بلند شدی تا لباست رو عوض کنی. سمت کمدت رفتی و درو باز کردی،در حالی که به لباسات نگاه کردی لبت رو گاز گرفتی. تو و زین صمیمی بودین و یعنی اینکه اصلا برات مهم نبود جلوش چه لباسی رو میپوشی.

تو یه تاپ سفید و شلوارک مشکی پارچه ای رو انتخاب کردی،چیزی که برای بیرون هم خوبه. فقط برای اینکه شاید باهم جایی برین. لباساتو عوض کردی و به خودت توی آینه نگاه کردی،شروع به شانه کردن موهات کردی.

خیلی زود وقتی روی مبل دراز کشیده بودی و با موبایلت بازی میکردی زنگ در خورد و تو لبخند زدی،بلند شدی تا بری درو باز کنی. تو با لبخند بزرگی درو باز کردی و وقتی به جای زین دوست پسرت رو دیدی لبخندت افتاد.

اون به چهارچوب در تکیه داده بود و با لبخند بهت خیره شده بود. وقتی بدنت رو وارسی کرد ابرو اش رو بالا داد. "معلومه خیلی منتظرم بودی. نه؟!" تو نمیدونستی چی بگی. اگه میگفتی منتظر دوستت،زین بودی اون مطمئنا عصبانی میشد و از کوره در میرفت.

"اممم.." فکری تو مغزت نبود که به زبون بیاری و برات سخت بود که جلوی صورتش دروغ بگی. اون دستاشو جلوی سینه اش قفل کرد. "چی (ا/ت)؟" لبت رو گاز گرفتی. تپش قلبت بالا رفته بود و وقتی پیکر زین پدیدار شد تو تقریبا سکته کردی.

دوست پسرت دنباله ی نگاهتو گرفت و وقتی به زین رسید،بدنش منقبض شد. "پس این دلیلی بود که براش لباساتو عوض کردی. آره؟" اون با لحن خشنی بیرون داد و تو سر جات خشک شدی،نمیدونستی چی بگی.

"چرا حرف نمیزنی؟ چرا اینو برام روشن نمیکنی و نمیگی داری با این احمق خوش میگذرونی؟!" اون داد زد و تو چهارچوب درو گرفتی چون فکردی زانو هات دارن شل میشن.

زین اخم کرد و یکم نزدیک شد. "جرعت نداری صداتو بلند کنی." زین بین دندوناش گفت و تو چشمات گرد شد،فکر کردی اونا دعوا راه میندازن اگه جلوشون رو نگیری.

دوست پسرت طرف زین چرخید و به طرز تمسخر آمیزی خندید. "تو این وسط چی میگی مالک؟" پرسید و یکم نزدیک اون شد. تو بالاخره تکون خوردی و سمتشون رفتی اما دست دوست پسرت تورو عقب برد. "تو نزدیک نشو!" تحدید کرد و زین سریع واکنش نشون داد،سمتت اومد و بین تو و اون ایستاد.

"بهش دست نزن." اون بین دندوناش غرید و تو آب دهنتو فرو بردی،فکر کردی اون قدرا هم این قرار نیست خوب پیش بره.

دوست پسرت خندید و دستاشو بهم زد. "چه نمایشی. دارم حال میکنم." اون اذیت کرد و تو نگاهتو ازش گرفتی،نمیتونستی حرف بزنی.

"چرا اون شکلی میکنی؟ خجالت میکشی کس جدیدی رو که باهاش انجام میدی رو بهم معرفی کنی؟ لازم نیست بهم بگی." حرفاش مثل خنجر زهر آلود داخل قلبت فرو میرفت و تو فکر کردی ممکنه غش کنی.

"همه چیز تمومه. باید از قبل میدونستم تو بدردم نمیخوری. باید میدونستم هرزه ای." کلماتش پوستت سوراخ میکرد و تو فکر کردی نیاز به اکسیژن داری. اون یه نگاه به زین انداخت و بعد سریع رفت،تورو تنها گذاشت.

تو بعد از اینکه رفتنش رو تماشا کردی حس کردی زانو هات توانایی اینو ندارن که تورو نگه دارن و افتادی. زین سریع واکنش نشون داد و تورو گرفت،جلوی افتادنت رو گرفت. تو توی دستای زین بی جون بودی و حس میکردی ممکنه الان از هوش بری.

"هی هی همه چیز مرتبه. همه چیز مرتبه." اون زمزمه کرد و روی زمین نشست،به صورتت نگاه کرد. تو فکر کردی حتما الان مثل روح شدی و خندیدی.. یا شاید یه لبخند تلخ زدی.

زین خندید و موهای روی صورتت رو با فوت کنار زد،باعث شد تا تو بخندی.

"حالا چیکار کنم؟" زیر لبت زمزمی کردی و زین بهت خیره شد،لبشو گاز گرفت. "دوستای صمیمی یه فکری برای هم میکنن." و بعد هردو خندیدین.

~~~

میدونم خیلی چرت شد :/
بعدی از کی باشه؟ :)

One Direction + Zayn ImaginesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora