|مقدمه|

136 11 13
                                    

نمیدانم چه اتفاقی افتاد.
شاید همه چیز از برق خاصی که در چشمهای آسمانی‌اش موج میزد،شروع شد.
هر چه بیشتر به چشمهایش خیره میشدم،می‌توانستم ستاره‌ها را در آسمان آبی ببینم.
این عجیب بود،و همانطور زیبا.
چشمهایش برای من یک شگفت‌انگیز دلنشین بود.
مثل یک رویا...
و قلب من به این رویا وابسته بود و حتی یک قدم هم از آن دور نمیشد.
انگار که در خواب به سر میبردم و ناآگاهانه به سمت هر چه که با او آمد و به او مربوط بود کشیده ‌شدم.
این خواب دلپذیر بود.
آنقدر خوب که هر دفعه رویایی سرشار از آرزو در آن متولد میشد.
اما سرانجام،این خواب خوش هم به پایان رسید و وقتی حقیقت آشکار شد و چشمهایم را باز کرد، رویای من تبدیل به یک کابوس شد.
کابوسی خطرناک!
کابوسی که در آن ابرهای سپید در آسمان سیاه شب حرکت میکردند،از ماه گذر میکردند.
و در همان‌ زمانی که ماه کامل،همچون چشمی به طبیعت خیره میشد،صدای گرگ‌ها،جنگل ها،صخره‌ها،همه جا و حتی خلنگ‌زارها را هم پر میکرد.
اما برای من...
این کابوس تیره نبود.
سیاه نبود.
حتی خاکستری هم نبود.
این کابوس،یک کابوس سپید بود.
کابوسی که با کمال تعجب،وجودم را سرشار از لذت میکرد.
من آن چشمهای آبی را میشناختم.
هرجا که باشد!
من خالصانه به آن آسمان روشن پر ستاره دل باخته بودم.

white nightmare [Louis Tomlinson]Where stories live. Discover now