کیتی سری خم کرد و درحالی که به زمین خیره شده بود،گفت:«خانم؟ چیزی نیاز ندارید؟»
لوسیانا با شیطنت خندید و با حالتی که انگار داره فکر میکنه،چند ثانیه سکوت اختیار کرد.
اما بعد رو به کیت کرد و ادامه داد:«اگه منظورت اینه که هری به سلامت رفت یا نه،باید بگم که بله! بعد از اینکه باهم خداحافظی کردیم،اسبش رو به حرکت درآورد و دستی تکون داد و دور شد.»
کیت که بدجور آشفته شده بود،چند باری سرفه کرد.خیلی زیاد خجالت میکشید وقتی که لوسی به علاقهی اون به هری توجه نشون میداد.
بله!
درسته...
احساس کیت به هری هم مثل احساس هری به کیت بود.
صاحب خونه و خدمتکار بدجوری به هم علاقهمند بودند.کیت موهای توی صورتش رو با دستپاچگی پشت گوشش قرار داد و چشمهاش رو بیشتر از لوسی دزدید.
با صدای خفهای زمزمه کرد:«آ-..نه-.. من-..من منظورم خو شما بودید خانم!»
لوسی لبخند زد و با سر حرف کیتی رو تأیید کرد.
درحالی که میدونست حقیقت چیزی دیگه است.
اما برای اینکه کیتی راحتتر باشه،گفت:«میدونم کیتی،میدونم!فقط باهات شوخی کردم.»
کیت از روی ادب خندهای کرد و نفسش رو که مدتها تو سینه حبس شده بود،بیرون داد.
لوسی در جواب گفت:«اگه خندت نمیاد نیازی نیست که الکی بخندی...»
کیت خواست خودش رو توجیه کنه و بگه که اینطور نبوده.
اما لوسی زودتر از اون لب باز کرد:«گفتی چیزی نیاز دارم یا نه!بله.همونی که همیشه بیشتر از هر چیزی دوست دارم رو میخوام.خودت بهتر میدونی!»
لوسی چشمکی زد و کیت سر خم کرد و بعد دوباره لوسیانا راه قبلی رو به سمت بالا ادامه داد.
کیت رو پاشنه چرخید و با دهنی باز و ذهنی متعجب زمزمه کرد:«خدایا،این دختر ذهن آدم رو میخونه!»
صدای لوسی درحالی که از پلهها بالا میرفت به گوش رسید:«شنیدم چی گفتی کیتی!»
کیت لب پایینش رو گزید و با شرمساری،سراسیمه به سمت آشپزخونه دوید.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
white nightmare [Louis Tomlinson]
Фанфикاما سرانجام،این خواب خوش هم به پایان رسید و وقتی حقیقت آشکار شد و چشمهایم را باز کرد، رویای من تبدیل به یک کابوس شد. کابوسی خطرناک! کابوسی که در آن ابرهای سپید در آسمان سیاه شب حرکت میکردند،از ماه گذر میکردند و همان زمانی که ماه کامل،همچون چشمی به...