اون چشمها خشن بودند.
وحشی بودند.
هرکی به جز لوسیانا بود، فکر میکرد آمادهی شکارند...
اما لوسی یه جور آرامش خاصی رو توی اون چشمها میدید.
اون آسمان آبی رو به وضوح توی چشمهاش شکار کرده بود.
و دیدن آسمون روز -به رنگ آبی روشن- بین رعد و برق و ضربههای بارون به شیشه و باد و سیاهی شبحسی جز آرامش نداشت...
نگاه لوسی از چشمهای گرگ به سمت پوزه و دهنش کشیده شد.
دندونهای سفید و تیز گرگ توی نور مهتاب برق میزدند.
نفسهای سرد و سنگینش که از بین دندونهاش به بیرون فرستاده میشد، نوای آرومی رو توی گوش لوسیانا میانداخت.
چشمهای آبی رنگ و باریک گرگ برق زدند.
انگار که یک لحظه تمامی ستارهها توی آسمون آبی ظاهر شدند و میخواستند به لوسیانا چیزی بگویند.
ولی دقیقا همون لحظهای که دختر میخواست چیزی از اون چشمها بفهمه، گرگ سرش رو بالا گرفت و زوزهی بلندی سر داد.
لوسی نفسش رو توی سینش حبث کرد و چشمهاش رو بست.
بعد چند لحظه، دیگه سنگینی نگاه و نفسهای گرگ رو حس نمیکرد.
گرگ خسخسکنان به سمت میز لوسی رفت و ورق و دستنوشتههای دختر رو به دندون گرفت.
لوسیانا چشمهای سبز رنگش رو باز کرد و روی تخت نشست.
با نگاهش دور اتاق دنبال گرگ گشت و چشمهای آبی رنگش رو شکار کرد.
دختر روی پاهاش ایستاد.
زیر لب زمزمه کرد:«نه...»
لوسی به سمت گرگ دوید اما اون سریعتر از این حرفها بود.
گرگ دوید و روی بالکن رفت، نگاهی به دختر انداخت و سمت طبیعت پرید.
دختر با عجله دنبالش رفت اما خیلی دیر شده بود.
گرگ دستنوشتههای دختر رو دزدیده بود...
ESTÁS LEYENDO
white nightmare [Louis Tomlinson]
Fanficاما سرانجام،این خواب خوش هم به پایان رسید و وقتی حقیقت آشکار شد و چشمهایم را باز کرد، رویای من تبدیل به یک کابوس شد. کابوسی خطرناک! کابوسی که در آن ابرهای سپید در آسمان سیاه شب حرکت میکردند،از ماه گذر میکردند و همان زمانی که ماه کامل،همچون چشمی به...