لوسیانا چشمهاش رو دور اصطبل چرخوند و دنبال "لاوا"، اسبی که پدرش برای تولد شش سالگیش بهش هدیه کرده بود گشت.
لاوا، الان یک اسب کاملا بالغ بود.
همونطور که لوسی هم کاملا رشد کرده بود و بزرگ شده بود.
لوسی دستی به روی یالهای مرتب لاوا کشید و با تحسین به اسب نگاه کرد.
اون رو از اصطبل بیرون آورد و به آرومی روی زمین محکم،به حرمت درآوردش.به جزئیات و ظاهر و تک تک حرکات لاوا خیره شد.
اون اسب،اصالت کامل داشت.
هیکل استوار و مقاوم، با گردنی صاف، سینهای سپر و پاهایی کشیده.
تمام بدنش خاکستری بود.
اما یال و دم پرپشت و بلندش به رنگ مشکی دیده میشد.
توی هیچ یک از حرکات و قدمهاش نشونهای از نافرمانی و خودسری نبود.
دونهدونهی حرکاتش پیروی از دستوراتی بود که بهش امر میشد.لوسی با لبخند به چشمهای لاوا خیره شد.
نتونست تحمل کنه و اسب رو با فشار، از گردنش توی بقل کشید.
دلش برای هدیهی کوچکش که الان بیش از اندازه بزرگ شده بود،خیلی تنگ شده بود.لوسیانا نفس عمیقی کشید و درحالی که موهای بدن لاوا پوست صورت و گردنش رو به خارش درمیآوردند،گفت:«آه...لاوا..!لاوای عزیزم...چقدر دلتنگت بودم.حق داری از دسام دلخور باشی.اما خودت هم کمی جای من قرار بده..!دفعهی پیش که هری به سفر رفته بود،زمان بسیار طولانیای طی شد و وقتی برگشت هم میخواست حدود یک ماه و نیم بعد،دوباره به اون کشتی مسخره بره...من هم قصد داشتم که وقت بیشتری رو با اون بگذرونم تا کمتر در نبودش دلتنگ بشم.اما به تو نمیخوام دروغ بگم،این باعث شده حتی بیشتر از قبل بخوام که اینجا باشه...»
لوسی فاصلهاش رو با لاوا بیشتر کرد.
افسار اسب رو توی دستش گرفت و اون رو باری دیگه به حرکت درآورد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
white nightmare [Louis Tomlinson]
Fanficاما سرانجام،این خواب خوش هم به پایان رسید و وقتی حقیقت آشکار شد و چشمهایم را باز کرد، رویای من تبدیل به یک کابوس شد. کابوسی خطرناک! کابوسی که در آن ابرهای سپید در آسمان سیاه شب حرکت میکردند،از ماه گذر میکردند و همان زمانی که ماه کامل،همچون چشمی به...