|قسمت هفت|

32 4 1
                                    

وزش شدید باد، پرده‌های اتاق لوسیانا رو به داخل هدایت کرده بود.
لوسی حدود پنج ساعت بود که داشت مداوم می‌نوشت.
درباره‌ی زندگیش...
درباره‌ی آرزوهاش...
درباره‌ی ایده‌آل‌هاش.

حقیقت اینه که اون زندگیش رو خیلی دوست داره و به خاطرش خیلی متشکره.
اما از روند تکراری و خسته‌کننده‌ی اون ناراحته...
اینکه هر چند وقت یکبار هری میره و اون باید توی اون عمارت بزرگ، با یک عالم کارمند و خدمتکار سر و کله بزنه، اذیتش میکنه.
لوسیانا از تنهایی خیلی آزرده بود...
به همین دلیل حدود یک ماه پیش شروع کرد به نوشتن از اینکه زندگیش تا الان چطور گذشته.
و در همین بین بی‌شمار اتفاق‌ها و مسائل مبهم دیده که نمیتونه جواب هیچ کدوم رو پیدا کنه، تا اینکه زمان بهش نشون بده...! بعد از رفتن هری، لوسی باز شروع کرد به نوشتن.
ساعت‌ها نوشت و نوشت، تا اینکه فشار انگشت‌هاش روی قلم کم و روی کاغذهایی که با جوهر سیاه کرده به خواب رفت.

آسمون رو به تاریکی میرفت.
تا چند دقیقه‌ی آینده حتما همه جا خالی از نور خورشید بود.
باد قدرتمندی می‌وزید.
درخت‌ها رو به شدت تکون میداد و صدای هوهوی وحشتناکش تمام راهروهای عمارت رو پر کرده بود.

لوسیانا با صدای پنجره‌هایی که با شدت به هم کوبیده می‌شدند از خواب پرید و سعی کرد موقعیتش رو به یاد بیاره.
نفس عمیقی کشید و موهای مواجی که توی صورتش ریخته شده بود رو‌کنار زد.
از روی صندلی بلند شد و دامنش رو مرتب کرد.
به سمت بالکن رفت و در رو بست تا مانع به وجود اومدن اون صداهای وحشتناک بشه.
لوسی میخواست با پرده‌ها، فضای بیرون رو پنهان کنه.
اما ماهی که از بین ابرها سر بیرون آورده بود توجهش رو جلب کرد.
ماه خیلی زیبا بود.
انگار میتونست باهاش صحبت کنه...
انگار می‌گفت که سرنوشتت توی دستهای منه..!

white nightmare [Louis Tomlinson]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora