لوسیانا روی اسب نشست.
در ابتدا فقط کمی سوار بر اون،در اطراف گشت زد.
اما زمانی که از گرم شدن بدن لاوا مطمئن شد،از محوطهی عمارت بیرون رفت و به سمت خلنگزار کم وسعتی که پشت تپهی عمارت قرار داشت رفت.لاوا با سرعت زیاد، رو به پایین در حرکت بود.
یالهای بلندش توی باد میرقصیدند.
لوسی روی گردن اسب خم شده بود تا از شر بادهایی که به سمتش هجوم میآوردند خلاص بشه.
موهایی که از بسته بودن فرار کرده بودند،بین باد بازی میکردند.
لوسیانا تمام حواسش رو به اطرافش داده بود و به جنگل سبزی که روی دامنهی تپه قرار گرفته بود نگاه میکرد.جنگل خیلی ساکت و آروم بود.
اما توجه لوسی،با حرکتهایی غیرطبیعی که بین درختها اتفاق میافتاد،به جنگل جلب شد.
سرعت حرکت لاوا رو کم و راهش رو کج کرد.
با قدمهای آهسته به سمت جنگل رفت.
چشمهاش بین درختها قفل شده بود.
بعد از چند لحظه،پسری سفید رو با موهایی قهوهای رنگ،با چهرهای پر از سوال و حالتی گیج و مبهم از بین درختها بیرون اومد و به اطراف نگاه انداخت.
به نظر نمیاومد اون اطراف رو بشناسه.لوسی با دیدن پسر نفسی از آسودگی سر داد و از اسب پایین پرید.
لبخندی زد و با ملایمت به سمت پسر رفت و با زبان فرانسوی شروع به صحبت کرد:«bonjour/سلام.»
پسر سرش رو چرخوند و به صورت لوسی خیره شد.
و این اولین باری بود که چشمهای سبز لوسیانا با نگاه آبی رنگ پسر برخورد میکرد و این تولد یک حس عجیب در قلب دختر بود.لوسی لبخند بزرگتری زد و ادامه داد:«lusiana luna sourise je m'appelle. Comment vous appelez-vous?/من لوسیانا لونا سوریس هستم.اسم شما چیست؟»
پسر چند ثانیه رو با ذهنی درگیر و چشمهایی گیج سپری کرد.
اما بعد چند کلمه رو زیر لب زمزمه کرد و با شک اونها رو به زبون آورد:«je ne parle pas francais/من نمیتونم فرانسوی صحبت کنم.»
لوسی سری تکون داد و به سرعت پرسید:«parlez-vous anglais?/شما انگلیسی صحبت میکنید؟»
چشمهای پسر برق زد و درحالی که به سرعت سرش رو تکون میداد، حرف لوسی رو تأیید کرد:«oui,oui,oui!/بله،بله،بله!»
دختر با خجالت به پایین نگاه کرد.گوشهی دامنش رو گرفت و تعظیم کوتاهی کرد و با لهجهی غلیظ کشور فرانسه خودش رو معرفی کرد:«خوشبختم آقا.من لوسیانا لونا سوریس هستم.»
پسر که از ادب دختر به وجد اومده بود، لبخندی به پهنای صورت زد و برای دختر سری خم کرد:«من لویی ویلیام تاملینسون هستم و از آشنایی با شما بسیار مفتخرم...خانم!»
ESTÁS LEYENDO
white nightmare [Louis Tomlinson]
Fanficاما سرانجام،این خواب خوش هم به پایان رسید و وقتی حقیقت آشکار شد و چشمهایم را باز کرد، رویای من تبدیل به یک کابوس شد. کابوسی خطرناک! کابوسی که در آن ابرهای سپید در آسمان سیاه شب حرکت میکردند،از ماه گذر میکردند و همان زمانی که ماه کامل،همچون چشمی به...