|قسمت بیست و چهار|

33 2 0
                                    

دختر چشمهاش رو بست و ‌دستش رو روی قلبش که با سرعت و شدت میزد گذاشت.
نفس عمیقی کشید و برای آخرین بار به ماه نگاه کرد و بعد به سمت اتاق برگشت.
باد قدرتمندی که می‌وزید پرده‌ی نازک و سبک سفید رنگ رو به رقص درآورده بود.
لوسی پرده رو دور از در بالکن نگه داشت و در رو بست و برای آخرین بار به ماه خیره شد.
انگار امشب قدرت این رو نداشت که با ماه خداحافظی کنه.
آسمون مه داشت و ابرها درحال گذر بودند و ماه به طرز عجیبیبه دختر حس نگرانی و ترس و لذت می‌داد...
شاید چیزی که قبلا هیچ وقت تجربش نکرده بود.
لوسیانا دمپایی پارچه‌ایش رو درآورد و زیر پتوی سنگین روی تخت خزید.
چشمهاش رو بست و ذهنش رو آروم کرد.
چیزی نگذشته بود که پلک‌هاش گرم شده بود که صدای زوزه‌ی گرگ‌ها توی گوشش پیچید.
اخم کمرنگی روی ابروهاش نشست و بعد...
صدای مهیب رعد و برق باعث که چشمهاش رو باز کنه.
لوسیانا خیلی خسته بود و از طرفی اون حس استرسی که از صدای غرش آسمون و جو اطراف گرفته بود ،بدنش رو شل کرده بود، امااجازه نمیداد چشمهاش رو بسته نگه داره.
لوسیانا در عرض یک لحظه چشمهاش رو باز کرد و صحنه‌ای که دید باعث شد هوای سنگین اتاق رو وارد ریه‌هاش کنه و بعد نفسش رو نگه داره.
چشمهای سبزش از تعجب و ترس به چه بزرگی باز بود و حتی یک ذره از خواب درنشون معلوم نبود.
پوزه‌ی گرگ دقیقا رو‌به‌روی صورت دختر بود و نفسهای سردش با نظم خاصی به پوستش برخورد می‌کرد و باعث میشد به آرومی بلرزه.
لوسی می‌دونست که باید فرار کنه.
می‌دونست که باید جیغ بکشه.
اما چشمهای آبی رنگ گرگ، آشنا به نظر میرسیدند!
خیلی آشنا....

white nightmare [Louis Tomlinson]Where stories live. Discover now