دختر چشمهاش رو بست و دستش رو روی قلبش که با سرعت و شدت میزد گذاشت.
نفس عمیقی کشید و برای آخرین بار به ماه نگاه کرد و بعد به سمت اتاق برگشت.
باد قدرتمندی که میوزید پردهی نازک و سبک سفید رنگ رو به رقص درآورده بود.
لوسی پرده رو دور از در بالکن نگه داشت و در رو بست و برای آخرین بار به ماه خیره شد.
انگار امشب قدرت این رو نداشت که با ماه خداحافظی کنه.
آسمون مه داشت و ابرها درحال گذر بودند و ماه به طرز عجیبیبه دختر حس نگرانی و ترس و لذت میداد...
شاید چیزی که قبلا هیچ وقت تجربش نکرده بود.
لوسیانا دمپایی پارچهایش رو درآورد و زیر پتوی سنگین روی تخت خزید.
چشمهاش رو بست و ذهنش رو آروم کرد.
چیزی نگذشته بود که پلکهاش گرم شده بود که صدای زوزهی گرگها توی گوشش پیچید.
اخم کمرنگی روی ابروهاش نشست و بعد...
صدای مهیب رعد و برق باعث که چشمهاش رو باز کنه.
لوسیانا خیلی خسته بود و از طرفی اون حس استرسی که از صدای غرش آسمون و جو اطراف گرفته بود ،بدنش رو شل کرده بود، امااجازه نمیداد چشمهاش رو بسته نگه داره.
لوسیانا در عرض یک لحظه چشمهاش رو باز کرد و صحنهای که دید باعث شد هوای سنگین اتاق رو وارد ریههاش کنه و بعد نفسش رو نگه داره.
چشمهای سبزش از تعجب و ترس به چه بزرگی باز بود و حتی یک ذره از خواب درنشون معلوم نبود.
پوزهی گرگ دقیقا روبهروی صورت دختر بود و نفسهای سردش با نظم خاصی به پوستش برخورد میکرد و باعث میشد به آرومی بلرزه.
لوسی میدونست که باید فرار کنه.
میدونست که باید جیغ بکشه.
اما چشمهای آبی رنگ گرگ، آشنا به نظر میرسیدند!
خیلی آشنا....
YOU ARE READING
white nightmare [Louis Tomlinson]
Fanfictionاما سرانجام،این خواب خوش هم به پایان رسید و وقتی حقیقت آشکار شد و چشمهایم را باز کرد، رویای من تبدیل به یک کابوس شد. کابوسی خطرناک! کابوسی که در آن ابرهای سپید در آسمان سیاه شب حرکت میکردند،از ماه گذر میکردند و همان زمانی که ماه کامل،همچون چشمی به...