هری،یه پسر بیست و دو ساله هست که تمام فکر و ذکرش به دریا و آب ختم میشه.
طوری که حتی شغلش هم به اون مربوطه.
هری توی یه کشتی که برای کشف انواع موجودات دریایی جدید فعالیت داره کار میکنه و هر دورهای که برای کار میره،چندین ماهی تا برگشتنش طول میکشه.
این موضوع هم اصلیترین دلیلی هست که هر چی به تاریخ رفتن هری نزدیک میشه،نق زدنهای لوسیانا هم بیشتر میشه.عشق هری به دریا هم از جایی شروع شد که هر شنبه با پدرش برای شنا به دریا میرفتند.
اوه!
پدرشون...
خب این یکی از همون موضوعاتی هست که من اجازهی تعریف با جزئیات دقیق رو ندارم.
ولی مجبورم که اشارهای بکنم.پدر و مادر هری و لوسیانا به طرز غیر منتظرهای مردن.
خب،نه اینکه مردنشون وحشتناک و چندشآور باشه.
اما یه روز عادی که هیچکس انتظار خبر بد رو نداشت،به هری و لوسی میگن که مادر و پدرشون مردن و اونا دیگه نمیتونن ببیننشون.این قضایا به سه سال پیش برمیگرده.
وقتی که لوسی شانزده سال و هری نوزده سالش بوده.
فکر میکنم بهترین چیزی که والدینشون براشون به جا گذاشتند،اصالت و ثروتشون بوده.
چون برای دو تا بچه یتیم،خیلی سخته که بخوان توی فقر زندگی کنن.بگذریم...
لازم نیست دربارهی بدبختیها و غم و غصههای لوسیانا حرف بزنم.
حداقل توی این داستان دیگه نه.
خوب میدونم که چقدر خستهکننده و تکراری شده.اما شاید یکمی از تنهایی لوسیانا حرف بزنم.
دلیلش هم اینه که اون جز هری کس دیگهای رو نداره.
پس رفتنش واسش زجرآوره و هر دفعه حس میکنه هر روزش داره بیشتر از دیروز تکراری میشه و گاهی هم باعث میشه که از زندگیش متنفر بشه.
اما شخصیت مثبت اندیش لوسی،تا حدی جلوی افکار بد رو میگیره... .
KAMU SEDANG MEMBACA
white nightmare [Louis Tomlinson]
Fiksi Penggemarاما سرانجام،این خواب خوش هم به پایان رسید و وقتی حقیقت آشکار شد و چشمهایم را باز کرد، رویای من تبدیل به یک کابوس شد. کابوسی خطرناک! کابوسی که در آن ابرهای سپید در آسمان سیاه شب حرکت میکردند،از ماه گذر میکردند و همان زمانی که ماه کامل،همچون چشمی به...