چند روزی گذشت.
اون گرگ نه تو بیشهها دیده شد، نه تپ جنگل.
هیچکدوم از دست نوشتههای لوسی هم دور و اطراف عمارت وایت پیدا نشد و همین منظم و دقیق بودن گرگ همه رو به شک میانداخت.
بعضی از خدمههای عمارت فکر میکردند که لوسی خواب دیده، اما اگر خواب دیده بود،پس دستنوشتهها کجا رفته بودند؟
یه سریا فکر میکردند دیوونه شده.
در این مورد هم سوال اینکه «پس ورقها کجاست؟» کاملا ذهن رو درگیر میکرد.
اما در دیوانگی حد و مرزی نبود.
دیوانگی بیپایان بود.
پس مردم هر بلایی بود رو دوش شیرین مغزی میگذاشتند.
دیوانگی آسونترین دلیل بود.
میگفتند:«یک جایی گم و گورشان کرده و نبودشان را گردن گرگ میاندازد. خدا بیامرز مادرش هم شیرین مغز بود. یک بار دیدنش که با گریه و فریاد به سمت آقای سوریس میدویده و از وجود گرگها شاکی بوده...»
تمامی مستخدمین به لوسی بیاعتماد بودند و به قول خودشان روانی بودنش را گردن دوری و دلتنگی برای هری میانداختند.
در این میان کیت و ماما بودند که به لوسی اعتماد داشتند.
کیت از روی علاقه و احساس خوبی که به دختر داشت و ماما هم بر حسب اتفاقاتی که در گذشته دیده بود.
بر حسب شاکب بودن خانم سوریس از گرگها.
ماما میدونست.
ماما تنها کسی بود که شاهد همه چیز بود.
ماما فهمیده بود داره چه اتفاقی میافته.
اون میدونست که طوفانی سرد عمارت رو فرا خواهد گرفت.
طوفانی که گردباد را همراه خود میآورد.
گردبادی که در تلاش است لوسیانا رو به جنگ آورد در حالی که لوسیانا از همهچیز بیخبر است و جهل در سوانح منجر به مرگ میشود.
ماما میدانست که لوسیانا در خطر است.
أنت تقرأ
white nightmare [Louis Tomlinson]
أدب الهواةاما سرانجام،این خواب خوش هم به پایان رسید و وقتی حقیقت آشکار شد و چشمهایم را باز کرد، رویای من تبدیل به یک کابوس شد. کابوسی خطرناک! کابوسی که در آن ابرهای سپید در آسمان سیاه شب حرکت میکردند،از ماه گذر میکردند و همان زمانی که ماه کامل،همچون چشمی به...