همونطور که به سوار شدن هری به روی اسب نگاه میکرد،از اعماق قلبش آرزو میکرد که این دفعه سفرش طولانیتر از آخری بشه.
هری،بعد از اینکه جای پاهاش رو روی اسب ثابت کرد،رو به لوسیانا کرد و دستش رو روی شونش گذاشت.
بهش لبخند زد.با لطافت گفت:«خواهر،اینقدر ناراحت نباش...دارم غم رو توی چشمات میبینم.از الان هم من رو دلتنگ کردی!»
لوسیانا پوزخندی زد و در جواب هری گفت:«عشق تو به دریا آخر جفتمون رو دیوونه میکنه...»
هری لبخند مهربونی زد و پیشونی لوسیانا رو بوسید.
دستهای از موهای مجعدش رو پشت گوشش قرار داد.به عمق چشمهای سبز دختر که دقیقا همرنگ خودش بود نگاه کرد و زمزمه کرد:«اینقدر نق نزن دختر کوچولو،زود میگذره...به هرحال باید کار کنم یا نه؟ اون وقت کی میخواد پول پیراهنهای جدیدت رو بده؟»
دختر سرش رو به سمت عقب خم کرد و خندهای بلند سر داد.هری به لباس کرمی رنگ لوسیانا نگاه کرد و ادامه داد:«چه خوب شد که قبلی رو پاره کردی!این یکی خیلی بیشتر بهت میاد...»
لوسیانا خودش رو جمع و جور کرد و با تمام تلاش سعی کرد جدی به نظر برسه.
ولی خب نصف بیشتر تلاشش بیخود بود.
چون چشمهای سبزش همچنان میدرخشیدند.لوسیانا:«هری،چرب زبونی رو بس کن.بهتره راه بیوفتی تا از کشتی جا نمونی!»
هری سرش رو تکون داد و با ضربهی پاش،اسب شروع به حرکت کرد.
در حین حرکت به سمت دختر برگشت و با صدایی نسبتا بلند گفت:«مراقب باش لباسهات رو پاره نکنی.دلم برات تنگ میشه کوچولو!»
لوسیانا برای هری دست تکون داد و اینقدر به رفتنش خیره شد تا پسر از دید محو شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
white nightmare [Louis Tomlinson]
Fiksi Penggemarاما سرانجام،این خواب خوش هم به پایان رسید و وقتی حقیقت آشکار شد و چشمهایم را باز کرد، رویای من تبدیل به یک کابوس شد. کابوسی خطرناک! کابوسی که در آن ابرهای سپید در آسمان سیاه شب حرکت میکردند،از ماه گذر میکردند و همان زمانی که ماه کامل،همچون چشمی به...