آّب دهنش رو قورت داد و بار دیگه به کاغذ نگاه کرد .
ادرس درست بود . تعلل و نگرانی رو کنار کذاشت و دستش رو روی زنگ گذاشت و فشار داد .
صدای زنگ مثل ناقوس های کلیسا توی ساختمان پیچید . پسر سبزه کمی از در دور شد . حس خوبی نداشت ولی اجبار باعث احساسات سرش نمی شد .
در با صدای گوشخراش بلندی باز شد ... زین با خودش فکر کرد در به روغن کاری نیاز داره . داخل شد و با بسته شدن ناگهانی در سرش روو برگردوند .
پیرزنی که دست به دستگیره در داشت کمکی به احوالات ناجورش نمی کرد .
زن مثل بلور های روی تاقچه ها بود .
قدیمی , خاک گرفته , شیشه ای ... چشم های بیرنگی که توی صورتش می درخشیدند پوست زین رو به خارش مینداخت .
نمی تونست دهنش رو برای گفتن کلمه ای باز کنه و پیرزن خدمتکار هم زحمتی بابت حرف زدن به خودش نداد .
راه افتاد ... از پله هابالا رفت . زین که نمی خواست توی اتاق بزرگ و خاک گرفته که با اشیاء عتیقه و قدیمی پر شده بودن تنها بمونه دنبالش راه افتاد .
کمی بعد از بالا رفتن از پله ها و رد شدن از راهرو تنگ و کوتاه , روبروی در بلوطی رنگی ایستادن .
زن چشم شیشه ای با اشاره دست توجه زین رو به در اتاق جلب کرد و چرخید و راه اومده رو برگشت .
زین یه نفس عمیق کشید و در زد .
پیرزن حین پایین رفتن از پله ها با شنیدن صدای تق تق , گوشه های لب هاش رو بالا برد و چروک بیشتری روی گونه اش انداخت . با خودش فکر کرد "باید وسایل رو آماده کنم "
زین بعد از نشنیدن جوابی برای با دوم در زد . در آروم باز شد ... یه حرکت اسلوموشن و زین به این نتیجه رسید اهالی این خونه چیزی راجع به روغن کاری در نمی دونن .
توی اتاق درست روبروی در روی مبل چرمی کوچیکی کسی منتظرش بود . چیزی که زین اصلا انتظارش رو نداشت .
_خوش اومدید آقای مالیک ... ما منتظرتون بودیم .
زین کنجکاوی و گیجی بابت استفاده مرد روبروش از فعل جمع رو کنار گذاشت و سعی کرد با حداکثر ادب سراغ داشته در خودش جواب رو بده .
_م..منونم آقای مایرز .
زین با خودش فکر کرد مرد روبروش زیادی برای این خونه قدیمی خوب به نظر میاد... بر خلاف اتاق های خاک گرفته و قدیمی مرد روبروش با کت و شلوار خاکستری مارکدار و کفش های اصل براق , تیکه ناجور به حساب میومد .
با اشاره مایرز , صاحب امارت بزرگی که توش بودن رو مبل نشست.
_خب آقای مالیک ...شما گفتین به پول نیاز دارین .
مایرز روی مبل لم داد و دستاش رو زیر چونه اش به هم قفل کرد .
زین سرش رو در جواب تکون داد .
_ و میتونم بپرسم چرا ؟
_خب...
_اگه حس می کنین فضولی کردم می تونین جواب ندین .
_ام ...نه ... من می خوام برای دوست پسرم حلقه نامزدی بخرم ...
به نظر شیرین میومد .
مایرز در ظاهر لبخند زد و بابت اینکه کسی نمی تونه افکار آدم رو بخونه شکرگذار بود .
_این عالیه آقای مالیک . خب ؟
_خ-ب چی ؟
_پولی که قراره قرض بگیرین رو در چه مدت زمانی میتونین پس بدین ؟
زین دستپاچه شد ... اصلا به این موضوع فکر نکرده بود ...شاید چون با ساده لوحی فکر می کرد مرد روبروش اونقدری سخاوت مند باشه که پول یه حلقه ارزون رو بهش ببخشه.
_ام - من نمی دونم .
مایرز کمی خودش رو روی مبل چرمی جلو کشید و ارنج های رو به زانو ها تکیه داد .
_نظرت چیه عوض پول برام کار کنی . هوم ؟
خب ...به نظر زین این پیشنهاد بهتری بود . اون نمی تونه پولش رو پس بده پس منطقیه که عوضش کار کنه .
سرش رو تکون داد .
_خب ...این عالیه آقای مالیک .
از جاش بلند شد و دستش رو طرف زین دراز کرد .
_ امیدوارم بتونم فردا ببینمتون تا در مورد کار صحبت کنیم .همین ساعت ,همین جا .
دوباره یه لبخند زد .
زین از جاش بلند شد و در جوابش دست داد .
_بله آقای مایرز. فردا میبینمتون .
خوش حال از عمارت برگشت و فردا همون ساعت آخرین قدم هاش رو به سمت همون جا برداشت .
یک هفته بعد ... وقتی جوجه طلایی زین داشت توی خونه به خاطر نگرانی بابت دوست پسر مفقود شده اش اشک میریخت , توی یکی از نمایشگاه های بالای شهر تابلوی گران بهایی از یک شکل عجیب به قیمت گزافی(درسته؟) به فروش رفت .
تصویری از یه لب سرخ که دوتا بال پشتش قرار داشت .
تصویری که همه معتقد بودن بافت زمینه اش شباهت عجیبی به بافت پوست انسان داره .
ولی ... این غیر ممکنه . نه ؟
شایدم نباشه . نظر شما چیه ؟
____________________________________
:)
YOU ARE READING
Welcome to hell(larry stylinson)
Randomه...هری ...تو مطمئنی ؟_ _اره توماس ...مطمئن باش خونه لویی قراره برامون بهترین جای دنیا باشه ... _ ولی ...صلا می دونه که داریم میریم اونجا ؟ هری نخودی خندید و گفت : _ نه ... این یه سورپرایزه . _ قبولمون میکنه هری ؟ _ البته که قبولمون میکنه...