*زین عوضی*

1.1K 189 24
                                        

_هری نگام کن. آخه تو چت شده؟
_هیچی لو. فقط-فقط نگرانم. نمیدونم چرا...
لویی لبخند زد. انگشتاش صورت هری رو قاب کردن و یه بوسه ی طولانی روی لب هاش نشوند.
_نگران نبا عشقم. همه چی درست میشه. بهت قول میدم.
لویی هی این چند خط مکالمه ی اطمینان بخشش با هری رو توی مغزش مرور میکرد. صبح اون روز نتونسته بود جواب هری رو دلگرم کننده با اون بوسه ی تهش نده و مطمئنش نکنه بابت فرداهای طلاییشون توی نا کجا آباد که قراره چند سال بعد به عنوان رمنس برتر قرن روی صحنه های سینما بره.
و حالا که در حال قدم زدن توی کوچه پس کوچه ها منطقه ی جنوبی بود و مثلا پیش خودش و وجدانش داشت در مورد گشتن دنبال زین رفع تگلیف میکرد, نمی دونست این قول و قرار های طلاییشون رو قراره چطوری عملی کنه.
سرش پایین بود و قدم میزد و فکر میکرد.
هر از گاهی سنگی رو که از جلوی در خونه تا حالا دنبال کرده بود و محکم تر شوت میکرد که باعث میشد دور تر و کجکی بره و لویی دنبالش میدوئید تا مطمئن بشه قرار نیست توی این کوچه های غریبه تنها بمونه و حتما دوباره برش میگردونه جلوی در خونه.

_آقای تاملینسون...
اخمی از سر تعجب و کنجکاوی بین ابرو هاش افتاد. منبع صدا رو که دید اینبار ابرو هاش از تعجب بالا پریدن.
_آ-آقای مایرز؟
مایرز لبخند موقر و نسبتا گرمی زد و جلو اومد. دست های دستکش پوشش رو جلو آورد و دست لویی رو با صمیمت تکون داد.
_ میبینم مشغول لذت بردن از ظهر خاکستری رنگتون هستین.
لویی دلش میخواست بلند بخنده.
لذت بردن؟ اینجا که کثافت از در و دیوار خونه هاش بالا میره و اسمون انگار داره سنگینی میکنه و هر لحظه روی سرت آوار بشه.
_آممم خب نه کاملا... شما- اینجا...
_ اینجا چیکار میکنم؟
لویی اروم سرش رو تکون داد.
_خب من برعکس شما مشغول لذت بردن از بعد از ظهر خاکستریم هستم.
و شروع به قدم زدن کرد.
_خوشحال میشم همراهیم کنین جناب اقای تاملینسون.
ویی مجبور شد چند قدمی رو بدوئه تا ب مایرز برسه.
_خب- این- این خیلی عجیبه.
_چطور؟
_خب- آدمای زیادی اینجا رو برای لذت بردن از اوقاتشون انتخاب نمی کنن.
_دنیا شامل دو دسته ست آقای تاملینسون. روان پزشک ها و بقیه آدم ها. ما روانپزشک ها دنیای خودمون رو داریم که هیچ کسازش سر در نمیاره.... بهتر بگم توانایی ورود بهش رو نداره.
لحن قسمت اخر نطق مایرز به دل لویی ننشست و بدون اینکه توی چشم هاش نگاه کنه هم میتونست چیزی شبیه برق افتخارِ داشتن یه راز بزرگ رو حس کنه.
_ پس دیوونه ها چی؟
مایرز خنده ی ارومی کرد.
_بزارین یه رازی رو بهتون بگم آقای ت- میتونم لویی صداتون کنم؟بزارید یه رازی رو بهتون بگم لویی عزیز. چیزی به اسم انسان عادی وجود نداره. فقط به خاطر اینکه خودمون رو از اونایی که لو رفتن و اسیر تیمارستان ها یا همین منطقه ی جنوبی شدن جدا کنیم دیواری به اسم عادی بودن دورمون کشیدیم.
لویی شونه بالا انداخت. براش مهم نبود سالم بودن یا دیوونه بودن. که چی؟ سالم یا دیوونه اون ساکن جهنمه و جهنم چه سالم و چه دیوونه همه رو با هم میسوزونه.
_حالا میشه بهم بگی لویی, اگه مشغول لذت بردن از وقتت نبودی داشتی توی این کوچه ها چیکار میکردی. مطمئنن برای فوتبال بازی کردن با قلوه سنگ بیرون نیومده بودی.
لویی سرخ شد و به تته پته افتاد.
_امم خب- نه- من- داشتم...
مایرز اروم خندید و لویی بیشتر شرمنده شد. سرش رو پایین انداخت و با صدایی که حتی خودش هم به زور میشنید گفت.
_داشتم دنبال زین میگشتم.
مایرز ناگهان وایستاد.
_دنبال زین؟
لویی سرش رو اروم تکون داد.
_گم شده. یه هفته و چهار روزه که گم شده.
_یک هفته و-چهار روز؟ ولی هفته ی قبل که پیش من اومده بود ...
_پیش شما؟
چشم های لویی گرد شده بودن. نفسش رو حبس کرده بود و دستاش مشت شده بودن.
_بله. پیش من.
_آخه-برای چی؟
_میگفت به پول احتیاج داره. برای خریدن حلقه ی نامزدی برای دوست پسرش.
با معصومیت متناسب برای مردی که دهه چهارم زندگیش رو میگذرونه گفت و شونه بالا انداخت.
لویی اما گیج شده بود. چند قدم جا به جا شد و دوباره برگشت. مغزش انگار کار نمیکرد.
_اون- اومد و – ازتون پول گرفت- تا-تا...
مایرز سر تکون داد. لویی مشتش رو به دندون گرفت.زین عوضی زین عوضی...
کلمات توی زهنش تکرار میشدن و لویی رو بیشتر از قبل به جنون میرسوندن. اون نمیتونست... نه... نباید این کارو میکرد...
_خب شاید اون جای بهتری برای خرج کردن پول هاش پیدا کرده...
_من باید برم آقای مایرز...
_... شایدم وقت استفاده ازش رو هیچ وقت پیدا نکنه.
قسمت دوم جمله ی مایرز تنها به گوش خودش و هوای سرد و ساختمون های خاکستری رسید. لویی چند متر جلو تر از مایرز در حال دویدن به سمت مغازه ی بن بود.
***
ببخشید اگه غلط زیاد داره💙

Welcome to hell(larry stylinson)Where stories live. Discover now