هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. ماه نقره ای تنها منبع نور توی خیابون های جنوبی بود.
تمام اعضای خونه کاملا معذب گوشه و کنار اتاق جا گرفته بودن.
لویی به مایرز زل زده بود, زین به دوست چشم ابیش که روی صندلی نشسته بودو نایل به دوست پسرش که کنار در خروجی وایساده بود.
هانا از خجالت خودش رو توی اشپزخونه حبس کرد بود. تحمل نداشت بابت در و دیوار خونه ای که توش زندگی میکرد از مردی که کت و شلوار تنش از کل زندگی بن و هانا روی هم, گرون تر بود نگاه های تمسخر امیز تحویل بگیره.
توماس کنار پنجره روی کپه ی بالش های کهنه و رنگ و رو رفته, دیوار رو در مقابل نگاه های مایرز سنگر خودش قرار داده بود.
اون چشم ها... انگار داشتن تمام تنش رو انالیز میکردن و توی مغزش نفوذ داشتن.
اه ارومی کشید. البته زین هم ازین نگاه ها بی نصیب نمونده بود و همین باعث میشد احساس ناراحتی بکنه.
هری که پیش هانا توی اشپزخونه بود بیرون اومد و از مایرز و لیام که گوشه کاناپه فرو رفته بود پرسید:
_لیوان قهوه اتون رو بازم پر کنم؟
مایرز سعی کرد گوشه ی لب هاش رو به معنی یک لبخند دوستانه تاب بده. اروم و و با صدای رسایی گفت:
_نه ممنونم دوست عزیز. دیگه باید بریم.
و نگاهی اجمالی به ساعت جیبیش انداخت. کلاهش رو دوباره روی سرش گذاشت و از جاش بلند شد.
نگاهی به افراد حاضر در اتاق انداخت. لویی از جا پرید و زود خودش رو کنار در رسوند تا از اخرین لحظات برای خودی نشون دادن استفاده کنه.
_خب... از دوست هات خداحافظی کن لیام.
مایرز مثل یه پدر سختگیر از لیامِ از اول اومدن ساکت بوده خواست که رسم ادب رو به جا بیاره و به طرف در اشاره کرد.
لیام اب دهنش رو قورت داد و طرف در رفت. اول لویی رو بغل کرد و تشکر ارومی رو زیر لب زمزمه کرد. موقع بغل کردن زین که رسید یه چیزی رو ته قلبش حس میکرد. یه جمله توی مغزش اکو میشد."من باهاشون چیکار کردم؟"
زین و محکم تر در بغل کرد.
_ممنونم زین. بابت همه چی. منو ببخش.
و قبل از اینکه زین بفهمه قضیه چیه لیام ازش جدا شده و از در بیرون زده بود. حالا دستاش توی دستای مایرز گیر افتاده بودن.
_بابت همه ی کمکم هاتون ممنونم اقای مالیک و صادقانه و از ته دل میگم , هر وقت احساس کردین به کمکی نیاز داشتین بدون لحظه ای فکر به دیدنم بیاین.
کارت کوچیکی رو از جیبش بیرون اورد و به زین داد. دست لویی رو هم گرفت و بعد از تکون کوچیکی که بهش داد جمله ی " هر کمکی" رو تکرار کرد.

ESTÁS LEYENDO
Welcome to hell(larry stylinson)
De Todoه...هری ...تو مطمئنی ؟_ _اره توماس ...مطمئن باش خونه لویی قراره برامون بهترین جای دنیا باشه ... _ ولی ...صلا می دونه که داریم میریم اونجا ؟ هری نخودی خندید و گفت : _ نه ... این یه سورپرایزه . _ قبولمون میکنه هری ؟ _ البته که قبولمون میکنه...