*سرانجام ها*

1.4K 164 59
                                    


هری:

یک ماه بعد از دیدارش با بن یه خونه برای خودش گرفت. با شروع ترم جدید به دانشگاه برگشت و کنار درسش کار گرفت تا بتونه اجاره خونه اش رو بده.

در کنار تمام درگیری هاش هیچ وقت لویی رو فراموش نکرد و کمک هایی که میکرد باعث میشد طول درمان لویی رضایت بخش تر طی بشه.

لویی:

فراموش کردن اتفاقاتی که براش افتاده بود سخت بود. حتی بعضی اوقات غیر ممکن به نظر میرسید. تمام اون اتفاق ها جزئی از زندگی لویی بودن. گذشته ای که هیچ کش قادر به پاک کردنش نبود.

طول درمانش از چیزی که پزشکش فکر میکرد بیشتر طول کشید. چیز هایی که لویی میلی به گفتنش نداشت باعث میشد همیشه به بن بست بخورن و مجبور بشن راه رو از سر بگیرن.

ولی با این حال لویی بالاخره از اون تیمارستان بیرون اومد. روزی که بیرون اومد و هری با ماشین دست دوم و زپرتی که خریده بود طرف خونه ی مشترکشون میروند و هیچ وقت یادش نمیرفت.

بغض داشت خفه اش میکرد. میخواست به هری بگه. بگه که چطور هر شب خواب لحظاتی رو میبینه که با دستای خودش توماس و برد و تحویل اون روانی داد.

ولی با شنیدن جمله هری که میگفت"لویی ما میتونیم از اول بسازیمش. بیا... فقط بیا همه چیزو فراموش کنیم.هوم؟"

و خب... آره. لویی تصمیم گرفت فراموش کنه. فراموش کنه توماس چطوری بغض کرده بود وقتی لویی تنهاش گذاشت. فراموش کنه وقتی به اون خونه برگشت و دید که مایرز چطور دست و پای توماس و به پایه های تخت بسته و داره با شوک های الکتریکی توماس و آزار میده. فراموش کنه اون مرد عوضی چطور مجبورش کرد شکنجه شدن توماس و از نزدیک و فاصله چند متری ببینه تا بهش ثابت بشه دنبال چیزی که مال مایرزه, اومدن اشتباهه.

آره تصمیم گرفت فراموش کنه ,هرچند غیرممکن به نظر میرسید.

اون نمیتونست هری رو از دست بده.

نایل و زین:

زین بعد از اینکه وضعیت فیزیکیش رو به راه شد دنبال کار رفت.

از چند جا به خاطر دلایل مختلفی مثل کتک زدن سرکارگر, آتیش زدن یکی از دستگاه ها, شکوندن دماغ یکی از همکار هاش و... اخراج شد ولی دست آخر تونست یه کاری که به دردش میخوره و پیدا کنه..

اون نگهبان شب یکی ازموزه های شهر شد و برای نایل یه حلقه خرید.

و بالاخره اونا زندگی رو داشتن که نایل همیشه میخواست.

کنار هم و سرشار از آرمش و صد البته دور از مواد مخدر و کار های خلاف.

هانا:

بعد از اینکه از به دست اوردن دوباره دل بن نا امید شد تا چند سال مجرد بود و بعدش به خاستگاری صاحبکارش که یه دختر سه ساله هم داشت جواب مثبت داد و یه زندگی خیلی یکنواخت به عنوان یه همسر نمونه و خانه دار برای خودش ساخت.

بن:

بعد از اعتراف هایی که پیش هری کرد دیگه هیچ کدوم از دوستاش ندیدنش. یه شب با سه دست لباس و یه کوله پشتی و دوتا بسته سیگار از خونه زد بیرون و دیگه هیچ وقت برنگشت.

لیام:

حس عذاب وجدانی که داشت برای روح آروم لطیفش زیادی بود.

بعد از سه سال دربه دری و افسردگی, خسته از مراجعه به روان شناس های مختلف و مشت مشت خوردن قرص آرامبخش یه شب آروم با سقوط از پل نزدیک خونه اش  به زندگیش پایان داد.

"پایان"

Welcome to hell(larry stylinson)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz