*پرونده جدید*

1.1K 200 32
                                    

یک هفته....

دقیقا یک هفته از اولین ملاقات لویی با لیام که زین باعث آشناییشون بود می گذشت.

توی خونه ی کوچیک بارنز اوضاع همه تا حدودی خوب بود...

بن سر کار میرفت...

هانا کارهای خونه رو میکرد...

توماس کتاب میخوند...

نایل سرش به آموزش های زین برای کف رفتن از جاهای مختلف گرم بود...

لویی میخندید و ول میگشت ...

و هری ...

هری فکر میکرد...

فکر میکرد...

فکر می کرد...

و بازم فک میکرد...

به دوست پسرش که این روز ها عجیب شاد بود...

زیر لبش اهنگ میخوند, سر به سر همه ی اعضای خونه میذاشت, هری رو میخندوند و با توماس حرف میزد... اون پسر چشم آبی حتی با هانا هم کنار میومد...

و هری میدونست که تغییر حالت های ناگهانی لویی خیلی نگران کننده تر و ترسناک تر از وقتاییه که گوشه گیر و عصبیه...

لویی همیشه باعث میشد وحشت کنه...

هری میترسید... از لویی جدید... لویی که بعد از کوچ با برادر کوچیکترش به این خونه به وجود اومده بود... از پس زدهشدن... از دوست داشتنی نبودن... اون میترسید...

نزدیک کریسمس بود ... هوای سرد همه رو توی خونه پلیور پوش و کلاه به سر کرده بود.

بن با غرغر جاشو روی کاناپه راحت تر کرد و رو به دوست دخترش گفت:

"نمی فهمم هانا... وقتی قراره جمعش کنیم چرا میچینیش؟"

هانا آه کشید و دماغش رو چین انداخت"

"میشه تمومش کنی بنجامین توماس بارنز... این یه درخت کریسمس لعنتیه و تو هر سال عادت داری این جمله رو راجع بهش بگی"

توماس از اون ور اتاق , چنبره زده کنار بخاری برقی کوچیک خندید :

"هر سال؟"

"آره توماس... باورش سخته ولی بهت اطمینان میدم که هر سال انجامش میده"

هانا با ناامیدی گفت و گویچه ی دیگه ای رو اویزون درخت کوچیکشون کرد.

نایل که پایین کاناپه روی زمین نشسته بود آه کشید و گفت :

" درخت کریسمس به چه دردی میخوره وقتی قرار نیست هدیه ای زیرش باشه؟"

هری از اتاق بیرون اومد.

"زین و لو نیومدن؟"

"فاک یو استایلز این خونه اونقدری بزرگ نیست که متوجه اومدنشون نشی. انقدر با سوالت رو مخم نرو"

Welcome to hell(larry stylinson)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora