*خانه جدید*

890 165 13
                                    

کل شهامتی که تو خودش سراغ داشت و جمع کرد و اروم گفت:
_لویی من...
_ششش
زنگ قدیمی رو برای بار سوم به صدا در آورد.
توماس کیفش رو محکم تر به سینه اش فشار داد.
سوز سدر هوا از درز کت و کلاه پشمیش تو میرفت و تنش رو میلرزوند.
_آخه...
_گفتم ساکت باش. نگفتم؟
لویی بهش پرید و سعی کرد صداش رو پایین نگه داره. انگار که مایرز پشت دروازه فلزی خونه اش گوش وایساده.
توماس جوان حس افتضاحی داشت. درک نمی کرد که صبح به این زودی چرا باید اینجا باشه، جلوی همچین خونه ای.
حس بد و مزخرف از لابلای آجر های دیوار بالامیومد و تا مغز استخوان هر کی که از جلوش رد میشد فرو میرفت.
لویی با بیصبری دستش رو بلند کرد تا برای بار چهارم در بزنه که یکی از طاق های زنگ زده در با صدای افتضاحی از هم باز شد.
پسر چشم آبی اروم حلش داد و واردش شد.
_میخوای همونجا وایسی؟
_ل...لویی، لطفا بگو چرا منو آوردی اینجا؟
توماس با بیچارگی گفت و خودش رو کمی عقب کشید.
از این خونه خوشش نمیومد. اصلا خوشش نمیومد.
لویی چشماش رو چرخوند و مچ دستش رو گرفت و بی هیچ حرفی دنبال خودش کشید.
***
از حدود نیم ساعت قبل که لویی بهش گفته بود توی اتاق نشیمن بزرگ و اشرافی عمارت که صد البته قدیمی و داغون هم بود منتظر بمونه، ترجیح داده بود محکم بچسبه به صندیلش.
صندلی ای که به نظرش امن ترین نقطه خونه میومد.
صدای باز شدن در و دنباله ی اون صدای قدم های دو نفر روی‌پله ها و جیر جیر چوب اومد. لویی و مردی که چند وقت پیش خونشون اومده بپد رو تشخیص داد. همون مردی که قدرت نفوز به هر چیزی که بهش زل میزد رو داشت.
حتی مغز های افراد دورش. چشم هاش به نظر توماس خیلی ترسناک بود.
_خب تامی...اممم یه چند روزی مهمون آقای مایرز هستی تا... تا...
برای گرفتن کمک به مایرز نگاه کرد.
_تا وقتی که خوش گذرونیمون تموم بشه.
اخمی که با شنیدن جملات لویی بین ابرو هاش افتاده بود با حرفای مایرز از هم باز شد و به جای اون ابرو هاش بالا پرید.
_خوش گذرونی؟
_بله عزیزم. خوش گذرونی...
مایرز با لبخند صد دفعه ترسناک تر از چشم هاش گفت.
_لویی عزیز، فکر کنم کارایی واسه انجام دادن داشتی. نه؟
_اوه بله... البته...اممم... من دیگه باید برم. خداحافظ توماس، خداحافظ آقای مایرز.
هول هولکی دست داد و بدون نگاه کردن به پشت سرش از عمارت خارج شد.
توماس همون طور سر جاش خشک شده بود. باورش نمیشد دوست پسر عوضی برادرش ولش کرد و رفت کنار مردی که در نظر توماس بی شباهت به گرگ نبود.
_اینجا توماس.
_چ...چی؟
_اتاقت، ازین طرف.
"چقدر زود هوا تاریک شد"
توماس همون طور که از پنجره به ماه زل زده بود پیش خودش زمزمه کرد. هنوز نمی فهمید چرا اینجاست.
بیچاره هنوز خبر نداشت با یه چک تاخت زده شده بود.
در تق تق به صدا در اومد و به ارومی باز شد.
مایرز که پشت در ظاهر شد دلم هری ریخت.
ازش نفرت داشت. مایرز نزدیک تر اومد و درست کنار توماس رو به پنجره وایساد. پسر کوچیک سعی کرد بی توجه به حضور مایرز دوباره به ماه نگاه کنه.
_خیلی زیباست.
توماس اب دهنش رو قورت داد و فقط سرش رو تکون داد.
ناگهان دست سنگین مایرز و روی شونه اش حی کرد و لبهاش رو نزدیک گوشش.
_خوب بهش نگاه کن توماس عزیز. خوب به خاطرت بسپارش.
به توماس که سر جاش خشک شده بود لبخندی زد و شونه اش رو به طرف در کشید.
_دیگه طاقتش رو ندارم. باید چیزایی رو نشونت بدم.

Welcome to hell(larry stylinson)Onde histórias criam vida. Descubra agora