موهاشو اروم دور انگشتاش حلقه کردو به سمت عقب کشید اون واقعا نیاز به نفس کشیدن داشت ، چند تا نفس عمیق کشیدو نگاه سنگین زینو رو خودش احساس کرد ، به زین نگاه کردو خندید ... اون بلند بلند میخندیدو با بدبختی نفس میکشید ؛ زین اول خیلی جدی چشماشو به چشمایه پسر دوخته بود ولی بعد اونم نتونست جلو خندشو بگیره شروع به خندیدن کرد ... موهای زین هنوز دور دستای لیام حلقه شده بود پس لیام یکم دیگه اونارو عقب کشید و زین هم ابروهاشو تو هم کشیدو اخم کرد زیر لب غر زد لعنتی و بعد به سمت لیام هجوم برد و لباشو سفت رو لبای لیام گذاشت و فشار داد و خب لیام میخواست پیامی که حاوی خفه شدنشو رو برسونه ولی زین نه تنها اون پیامو دریافت نکرد بلکه به جاش زبونشو وارد دهن لیام کرد اونو بیش تر به خودش نزدیک کرد و خب ... لیام جدن داشت خفه میشد .
زانوهاش شل شده بودنو نمیتونست خیلی خوب نفس بکشه ، زین اونو از خودش جدا کردو اون دفعه اون شروع به خندیدن کرد ولی خیلی زود دست از خندیدن کشیدو نیشخند زد چشمای لیام بسته بودو داشت بی صدا میخندید و بعد یهو سرشو اورد بالا و لب زد : خیلی عوضی .
زین خندیدو کت خودشو لیامو چنگ زدو رو مبل ولو شد :
- ساعت ۳ و نیمه و شاید بخوای بهت یاداوری کنم که ...
- اسپنسر منتظرمونه .
- اوهوم ...
- خب بریم دیگه
- دکمه هات
فاک لیام زمزمه کردو شروع به بستن دو سه تا دکمه بالای پیرهنش کرد .
- بریم .---
- یعنی میخواید بگید که قراره تمام اون تابلوهای لعنتیرو با پیشینه و چمیدونم داستانای ریزو درشتش حفظ کنم ، یعنی قراره وایسم اونجا بگم در این اثر غم پنهانی نهفتستو این چراو پرتا ... خب امم میشه دقیقا بگید چه قدر وقت داریم واسه حفظ کردن این چیزا و همین طورم نقاش شدنم ؟؟؟
دختر چند تا خنده عصبی کردو به صورت زین زل زد :
- اول از اینکه نیومدی اینجا خوش بگذرونی ، دوم از اینکه من قراره همین چرتو پرتارو بهت یاد بدم خودمم میدونم باید چیکار کنم پس لازم نیست به من یاداوری کنی که وقت نداریم و سه ما حداکثر سه ماه وقت داریم ولی ما با حداقلا جلو میریم ... یه ماهه باید جمع شه همه چی ؛ تو وکالت حتما یکم امارو اینارو خوندید پس یه سری از کلاساتو حذو میکنیم چند تایی کتاب بهت میدم و خب شروع به خوندن اونا میکنی و چند تا کار دیگه که اونارو بعدا بهت توضیح میدم بهتره خوب گوش کنی ، کار کنی و تمام تلاشتو بکنی ؛ این پرونده یه ساله که رو دستمون باد کرده این بهترین زمانه نمیخوام یه دانشجوی از خود راضی اونو به راحتی از بین ببره ، فهمیدی چه گفتم ؟؟
اسپنسر با بی تفاوتی به چشمای زین نگاه کردو سرشو به چپ و راست تکون دادو لبخند بی جونی زد :
- فکر میکردم معلما باید ادمای صبوری باشن ... این عادتونه که فرضیه هارو بهم میریزید ؟؟؟ و خب بله زین فهمیدم .---
ساعت نزدیکای 11 بود ، اسپنسر تو تختش فرو رفته بودو چونشو به زانوش تکیه داد ... چرا باید این کارو انجام میداد ؟؟ خودشم نمیدونست ... میدونید یه سری اوقات هست که ترس سلولاتو شروع به جویدن میکنن ، مثه نصفه شبایی که از درد بلند میشی و ترس اینو داری که هر لحظه ممکنه بمیری ... اسپنسرم میمرد دیر یا زود ولی مردن بدون درد خیلی بهتر از زجر کشیدن و مردن از اونه ، فکر کردن درباره اتفاقایی که قرار بود بعد از اون نمایشگاه بیفته میتونست اونو به راحتی بکشه و تنها مشکل ممکن شاید این بود که امکان مردن اسپنسر صفره تا وقتی کسی اونو نکشه ...
پ.ن : من جدن جدن شرمندم وضیعت دسترسی رو گفتم دیگه امشبم به زور لپ تاب کش رفتم و ممنون میشم اگه کسی لینک دانلود فیلتر شکن برای اندرویدو داره واسه من کامنت بزاره . ممنووون

YOU ARE READING
INFORMATION ( ziam mayne )
Fiksi Penggemarبرمیگردیم به درس تاریختون داد و ستد اولین ایده برای ایجاد روابط بازرگانی بود این خیلی سادست من چیزی رو میدم که شما ها دنبالشید و شما چیزایی رو بهم میدید که من دنبالشم اگه از پسش بر نیومدید کارمون با هم تمومه اگه هم کارتونو انجام دادید اون موقع علاوه...